سوکوکو ۲ پارت ۸

فلش بک

موری : حرف بزن بچه وگرنه از روش نامناسبی استفاده میکنم
پسر : من من کارل هستم دستیار فئودر...
موری : هوم ؟ حدس میزدم حالا درباره نقشه بگو
پسر : میخواد بین دو سازمان جنگ راه بندازه...دنبال هرج و مرجه
موری : هع که اینطور کجا مخفی شده ؟
پسر : استان اوزاکا...
موری : یک جا خارج از شهر ما ادرس دقیق رو بده
پسر : ب...بله

فلش بک
چویا : دازای..‌
دازای : نمیدونی چقدر هوس تو رو کردم برام مهم نی که دشمن منی تو هنوز عشق منی
چویا : دازای مو شکلاتی من...از وقتی رفتی میدونی چقدر اشک ریختم ؟
دازای : متاسفم...
چویا : من نگران و دلتنگت بودم...
چویا دازای رو بغل میکنه و گریه میکنه
که یک دفعه تیغه ای توی پهلوی دازای فرو میره دازای فریادی از درد میکشه و صدای خنده ای میاد
چویا : دازای ! چی شد !؟
فئودر : شما ها دوباره کنار هم برگشتید ؟ رقت انگیزه شما ها هیچی نیستید
دازای خنده ای میکنه خون از گوشه لبش جاری میشه اما جلو میاد
دازای : پسر نقابداری که هر شب برای قتل و ادم ربایی میومد گیر افتاده
فئودر : چی ؟! اون...چطور
دازای : اینا فقط یه نقشه بود
فئودر : این امکان نداره...
چویا ظبط صوت کوچیکی بیرون اورد و اونو پخش کرد صدای پسر که همه چیزو لو داده پخش شد فئودر خشکش زد که یک دفعه اعضای اژانس و مافیا دورش رو محاصره کردن
دازای : تو باختی
فئودر با شلیک تفنگ تاچیهارا روی زمین میفته و میلرزه
فئودر : لعنتی....
چویا : ما موفق شدیم
دازای : آره چوچو
چویا : منو چوچو صدا نکن بانداژ حروم کن !
دازای : هه بیخیال !

پایان رمان سوکوکو ^-^
دیدگاه ها (۱۲)

رمان جدید

اگر اونارو ببوسی و بگی دوستت دارم

سوکوکو ۲ پارت ۷

هنتای :: سوکوکو

سایه های عشق

سایه های عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط