خاطره🍃
#خاطره🍃
در اردو شب ها بیشتر به استراحت می گذرد و شوخی و خنده؛ اما #محسن می نشست وسط چادر و شروع می کرد به دعا خواندن .بقیه را هم به توسل وا می داشت. غیر از آن همیشه او را در گوشه ای با قرآن جیبی اش می دیدی.این جمله از زبانش نمی افتاد:«خدا رو بچسبید!»
در قسمت توپچی کتابچه«مناجات با خدا» گذاشته بود. تا وارد تانک می شد اول دعایی می خواند و بعد کار را شروع می کرد.
دوبار اسم نوشت برای سوریه اما لغو شد.یه دفعه اش که از خوشحالی بچه ها را آش مهمان کرد.سر به سرش می گذاشتیم که اگر نرفتی چطور؟ میـگفت: از حلقوم تک تکتون در میارم.
خبر رسید ماموریت لغو شده.بچه ها افتادند به جانش. حالا میخوای اون آش رو از حلقوم ما بکشی بیرون؟ می گفت: کوفتی بگیرید! پولش رو بدید. هر موقع از کوره در می رفت می گفت:کوفتی بگیرید!
فرمانده لشکر آمد.با او صحبت کرد که اگر اسمت در آمده باشد می روی. #محسن گفت: نه! من حتما باید برم. سه شنبه صبح بود.با وجود اینکه سر و صورت و دست و لباسم سیاه و روغنی بود سفت بغلم گرفت اومدم که پس فردا نگی نامرد خداحافظی هم نکرد و رفت!
حلالم کن.
#شهیدمحسن_حججی
#خاکیان_خدایی
در اردو شب ها بیشتر به استراحت می گذرد و شوخی و خنده؛ اما #محسن می نشست وسط چادر و شروع می کرد به دعا خواندن .بقیه را هم به توسل وا می داشت. غیر از آن همیشه او را در گوشه ای با قرآن جیبی اش می دیدی.این جمله از زبانش نمی افتاد:«خدا رو بچسبید!»
در قسمت توپچی کتابچه«مناجات با خدا» گذاشته بود. تا وارد تانک می شد اول دعایی می خواند و بعد کار را شروع می کرد.
دوبار اسم نوشت برای سوریه اما لغو شد.یه دفعه اش که از خوشحالی بچه ها را آش مهمان کرد.سر به سرش می گذاشتیم که اگر نرفتی چطور؟ میـگفت: از حلقوم تک تکتون در میارم.
خبر رسید ماموریت لغو شده.بچه ها افتادند به جانش. حالا میخوای اون آش رو از حلقوم ما بکشی بیرون؟ می گفت: کوفتی بگیرید! پولش رو بدید. هر موقع از کوره در می رفت می گفت:کوفتی بگیرید!
فرمانده لشکر آمد.با او صحبت کرد که اگر اسمت در آمده باشد می روی. #محسن گفت: نه! من حتما باید برم. سه شنبه صبح بود.با وجود اینکه سر و صورت و دست و لباسم سیاه و روغنی بود سفت بغلم گرفت اومدم که پس فردا نگی نامرد خداحافظی هم نکرد و رفت!
حلالم کن.
#شهیدمحسن_حججی
#خاکیان_خدایی
۶۰۹
۰۹ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.