یک روز وینستون متوجهجمعیتی

یک روز وینستون متوجه‌جمعیتی
شد که با سر و صدای زیادی در
وسط چهارراه تجمع کرده بودند
با خود گفت؛ شـروع شد، شروع
شـد، انقـلاب شـروع شـد، مردم
بالاخره طغیان کردند.نزدیک شد
دو زن چـاق بر سـر یک قابلمه با
هم درگیر شـده بودند، و هر یک
از آنها سعی داشت آنرا از دست
دیگـری درآورد،و موهای یکی از
آنها بـه شـدت پریشان شده بود
وینستون بـا تنفر آن ها را تماشا
می کرد. بـا این حال صدایی که
در آن لحظه از حنجره چند صـد
زن برخاسـته بود به طرز عجیبی
قـدرتمند به نظر می رسید! چرا
آنها نمی توانسـتند همین فریاد
را بـرای ‌مـوضـوعی‌ واقـعا مـهم
سـر دهند؟ آنها تا بـه «آگاهی»
نرسـند نمی تـوانند «عـصیان»
کنند، و تـا عـصیان نکنند نمـی
تـوانند بـه «آگاهـی» برسـند !!

| جورج اورول🎗 📓 1984 |
دیدگاه ها (۱۳)

‍ اگر تو ثروتمند باشی، سَرما یک نوع تَفریح می شَود تا پالتو ...

سرانجام عشقمان چه شد؟؟؟تویی که رفتی...منی که جا ماندم ...وخد...

💜 درس های روزگار؛ سال ها گذشت تا فهمیدم...🔸 فهمیدم همیشه او...

ماهی‌ها گریه شان دیده نمیشودگرگ‌ها خوابیدنشانعقاب‌ها سقوطشان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط