درسراي ما زمزمه اي درکوچه ما آوازي نيست شب گلدان پنجره ما
درسراي ما زمزمه اي درکوچه ما آوازي نيست شب گلدان پنجره ما را ربوده است پرده ما دروحشت نوسان خشکيده است اينجا اي همه لب ها لبخندي ابهام جان را پهنا مي دهد پرتو فانوس ما در نيمه راه ميان ما و شب هستي مرده است ستون هاي مهتابي ما را پيچک انديشه فرو بلعيده است اينجا نقش گليمي و آنجا نرده اي ما را از آستانه ما بدر برده است..
۱۴۲
۰۳ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.