دختر کوچولوی تناسخ یافته من
مقدمه
من این زندگی رو دوست داشتم ، تموم چیز هایی که داشتم و تموم چیز هایی که نداشتم. هیچ وقت نگفته بودم کاشکی به دنیا نیومده بودم ، یا هیچ وقت احساس ناامیدی نکرده بودم، زندگی جالبی بود. نمیدونم ، بعضیا اعتقاد به تناسخ دارن ، بعضیا هم ندارن ، شاید این حسم به همین تناسخ برمیگرده، شاید توی زندگی های قبلیم چیز هایی که الان داشتم نبوده. چیز های عجیب و غریبی هم ندارم البت. من خوشبین یا بی خیال نبودم ، به بقیه نمیگفتم امیدوار باش و از زندگی لذت ببر و از این چرت و پرت ها ، چون معتقد بودم شاید این راند ، قرار نبود اونا برنده باشن. یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم همیشه از حادثه ها و وقایع طبیعی میترسیدم ، به اتاقم نگاه میکردم و با خودم میگفتم : اگه زلزله بیاد کدوم وسایل رو میتونم جا بزارم؟ کدومو باید ببرم؟ عروسک هامو کنار هم میچیدم و میگفتم اگه سیل بیاد ، عروسکام رو آب ببره ، از دست دادن کدومشون بیشتر ناراحتم میکنه؟ سوال سختی بود ، همه شون رو دوست داشتم ، اما به هرحال حتی وقتی حسرت رو توی چشم بچه ی دیگه ای حس میکردم ، یا کمی خودمو جای بچه هایی که این اتفاقا واقعا براشون افتاده بود میزاشتم ، دل کندن از اینا برام راحت تر میشد و راحت تر میتونستم چیزی که دوست داشتم رو ببخشم، فقط چون با اینکه تجربه ای از این حس نداشتم ولی ادراک انسانیم و درکم دنیام رو ساخته بود. وقتی دوباره نگاه کلی به اتاقم مینداختم ، هر از چندگاهی فکر میکردم :
"نه ، نمیشه همشون رو با خودم ببرم یا اصلا دست خالی برم."
ولی آیا دختر کوچولویی مثل من حواسش بود که قرار نیست اتفاقات اطراف پیشبینی بشه؟ اینکه قرار نیست کسی هشدار بده :
"هی پرنسس ، وسایلت هاتو جمع کن ، وقتشه."؟
زندگی هم همین طور بود ، کل عمرم در حال ارزش بندی افراد اطرافم بودم ، کل عمرم به آینده فکر میکردم بی خبر از اینکه نزدیک ترین سرنوشتم بیخ گوشمه. به هرحال آخرش هم هرکسی مجبور میشه از چیز های مهم زندگیش بگذره. هر چیزی.
لایک و کامنت فراموش نشه. اگه خوشتون بیاد این داستان ادامه پیدا میکنه✨💜
من این زندگی رو دوست داشتم ، تموم چیز هایی که داشتم و تموم چیز هایی که نداشتم. هیچ وقت نگفته بودم کاشکی به دنیا نیومده بودم ، یا هیچ وقت احساس ناامیدی نکرده بودم، زندگی جالبی بود. نمیدونم ، بعضیا اعتقاد به تناسخ دارن ، بعضیا هم ندارن ، شاید این حسم به همین تناسخ برمیگرده، شاید توی زندگی های قبلیم چیز هایی که الان داشتم نبوده. چیز های عجیب و غریبی هم ندارم البت. من خوشبین یا بی خیال نبودم ، به بقیه نمیگفتم امیدوار باش و از زندگی لذت ببر و از این چرت و پرت ها ، چون معتقد بودم شاید این راند ، قرار نبود اونا برنده باشن. یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم همیشه از حادثه ها و وقایع طبیعی میترسیدم ، به اتاقم نگاه میکردم و با خودم میگفتم : اگه زلزله بیاد کدوم وسایل رو میتونم جا بزارم؟ کدومو باید ببرم؟ عروسک هامو کنار هم میچیدم و میگفتم اگه سیل بیاد ، عروسکام رو آب ببره ، از دست دادن کدومشون بیشتر ناراحتم میکنه؟ سوال سختی بود ، همه شون رو دوست داشتم ، اما به هرحال حتی وقتی حسرت رو توی چشم بچه ی دیگه ای حس میکردم ، یا کمی خودمو جای بچه هایی که این اتفاقا واقعا براشون افتاده بود میزاشتم ، دل کندن از اینا برام راحت تر میشد و راحت تر میتونستم چیزی که دوست داشتم رو ببخشم، فقط چون با اینکه تجربه ای از این حس نداشتم ولی ادراک انسانیم و درکم دنیام رو ساخته بود. وقتی دوباره نگاه کلی به اتاقم مینداختم ، هر از چندگاهی فکر میکردم :
"نه ، نمیشه همشون رو با خودم ببرم یا اصلا دست خالی برم."
ولی آیا دختر کوچولویی مثل من حواسش بود که قرار نیست اتفاقات اطراف پیشبینی بشه؟ اینکه قرار نیست کسی هشدار بده :
"هی پرنسس ، وسایلت هاتو جمع کن ، وقتشه."؟
زندگی هم همین طور بود ، کل عمرم در حال ارزش بندی افراد اطرافم بودم ، کل عمرم به آینده فکر میکردم بی خبر از اینکه نزدیک ترین سرنوشتم بیخ گوشمه. به هرحال آخرش هم هرکسی مجبور میشه از چیز های مهم زندگیش بگذره. هر چیزی.
لایک و کامنت فراموش نشه. اگه خوشتون بیاد این داستان ادامه پیدا میکنه✨💜
- ۴.۷k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط