از رنجی خستهام که از آن من نیست

از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست
با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست
از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست
از لذّتی جان گرفته‌ام که از آنِ من نیست
به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.

١٣٣٨ #احمد_شاملو
دیدگاه ها (۱۰)

نفست در دستهای خالی من ترانه و سبزیست... #احمد_شاملو

من هلهله‌ی شب‌گردانِ آواره را شنیدم،در بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها،...

مراتو بی سببینیستیبه راستیصلت کدام قصیده ایای غزل؟... #احمد_...

‌دریابه جرعه‌ایکه تو از چاه خورده‌ایحسادت می‌کند... #شاملو

دل به.....

بقای عشق باورم نیست ولی عشق تو پایانم شدرفتی و خاک من آغشته ...

نمیدانم ان طرف این فصل های بی روح، یکنؤاخت چه فصلی را به انت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط