رمان پارت یکیتون گفتین اسمش زندگی سیاه باشه

رمان پارت5 یکیتون گفتین اسمش زندگی سیاه باشه

من:مامان... 😨مامان... 😨

در رو انقدر تکون تکون دادم شکست

رفتم بیرون مترو با خونه ما تصادف کرده بود

مامانم هم انگار اب شده بود رفته بود تو زمین

من رفتم کنار اون متروعه


من:کسی نیست؟ 😐

رفتم بیرون خونه

گفتم اگر مامانم نیستش پس اون خون کی بوده؟

رفتم تو اتاق و خون نبودش

برام مهم نبود چون دوست داشتم بمیرم( چه ربطی داره)

رفتم و وسایلای مهمم رو برداشتم و گذاشتم تو چمدونم

رفتم و تو راه یه ماشین زد بهم

همونجا بیهوش شدم

یه پسر بود که بهم زد

منو برد بیمارستان

بعد 4 سال
مطمعن شدن که من مردم

یکم بعد دوباره متولد شدم و من یه دختر بچه که هیچی از قبل یادش نیست بودم

یه مامان جدید
یه بابای جدید
و یه خونه کوچولو
یه برادر بزرگتر
یه خواهر بزرگتر
و یه پیشی ملوس
مامان بابام و خواهر و برادرم گوش گربه و دم گربه داشتن
(خیلی عجیب بود)
منم برای اینکه زحمت اونا بی فایده نباشه یه لبخند کوچول موچولو زدم

من رفتم جلوی اینه و گوش گربه و دم گربه داشتم

موهام رنگش مشکی بود

7 سال بعد

من 8 سالم بود و تو دنیای موازی بودیم
همه یه نوع حیوونی بودن...


تمام

فکر کنم زیادی خیالیه

خوب بود؟
دیدگاه ها (۱)

زنده اید😐فالورام الو

مرسی

بچه ها امروز کلی عنکبوت تو خونمون پیدا کردم😬یکیش تو یخچال رو...

《مدرسه رویایی》

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط