پارت سوم 🔥
پارت سوم 🔥
عشق بین من و تو🥀
باز کردم ...
با چیزی که دیدم سرجام میخکوب شدم...
من تمام مدت داشتم این حرفارو به شاهزاده میزدم...خدایا منو محو کن....
شاهزاده:
اوووووو... که اینطور.... پس یه کوچولوی تو راهی دارم...
بابا ها_ یون یکم سفت بگیر با یه نگاه باردار میشی...
یعنی دیگه مطمعنم که قیافم از خجالت کبود شده...
این چه شکری بود که خوردم..
اگه فک کنه من یه دختره هرزم چی....!؟؟؟
اگه فک کنه من یه دختر دروغگوی اویزونم چی...!؟؟؟
به معنای واقعی گند زدم..
دیگه داشت گریم می گرفت که...
+ها-یون لازم نیست خجالت بکشی چند وقته دیگه شاید واقعا مادر بچم بشی..
اگه بگم مردم دروغ نگفتم..
درست می شنیدم داشت چی می گفت...!؟؟؟
دیدم همینطور لال شدم...
باید یه چیزی میگفتم... اینطوری نمی شد....
تا دهنمو باز کردم ... منو تو بغلش گرفت...
دیگه واقعا چیزی تا سکته کردنم نمونده بود....
بلاخره زبون باز کردم:
اعلاحضرت لطفا ولم کنید...
ممکنه کسی منو با شما ببینه خواهش می کنم برین عقب ...
بهم نگا کرد و گفت :
حتی اگه ببینه هم مهم نیست...
بعد منو تو بغلش گرفت و تو گوشم گفت :
تو بزودی قراره همسر من و ملکه این سرزمین بشی پس خودتو اماده کن...
گیج شدم اون داره چی می گه..؟!؟؟
+اعلاحضرت چی میگید منظورتون چیه؟؟؟
منو از بغلش کشید بیرون و جلوم زانو زد :
ها_یون میدونم ممکنه فک کنی لیاقت تو ندارم که واقعنم ندارم اما می خوام به حرفم گوش کنی...
_برادم ( پوزخند) می خواد منو از قصر که هیچی از کشور بندازه بیرون اما من اجازه نمی دم این اتفاق بیوفته....
قراره یه جنگ بزرگ داخلی رخ بده که تو باید از این جنگ دور بمونی....
من می خوام مخفیانه تو از قصر ببرم و از اینجا دورت کنم تا اسیب نبینی...
برادرم حتما نقشه ای داره که بزودی عملیش می کنه...
ولی هرچی بشه من و تو قراره باهم ازدواج کنیم...
می دونم که باعث شدن گیج بشی ولی زمانی نمونده و باید هرچه زودتر از اینجا بری..
بهش خیره شدم... می تونستم صداقت و تو چشماش ببینم ولی می ترسیدم....
که نتونم باهاش باشم و ازش دور بشم..
می ترسیدم که دور انداخته بشم و فراموش..
خیلی می ترسم...
بهش نگا کردم و گفتم :
+قول میدین که هیچ وقت فراموشم نکنید؟!؟؟
-قسم می خورم
+قول میدین که هیچوقت منو تنها نزارید؟!؟؟
-ها-یون به این خونی که در رگام جریان داره قسم می خورم که تا پایان عمرم پیشت میمونم...
تا اینو گفت خیالم راحت شد و لبامو رو لباش گذاشتم ( میدونم زود بود ولی کرمم گرفت😂)
(راوی)
منظره ی جالبی بود...
دو نفر که عشقی ممنوعه در دل داشتند...درگوشه باغ نشسته بودند و بی خبر از ولیعهدی که با نیشخند اون هارو نگا می کرد بودند...
جنگی سخت در راه بود... خیلی سخت....
( ادامه دارد...🔥)
عشق بین من و تو🥀
باز کردم ...
با چیزی که دیدم سرجام میخکوب شدم...
من تمام مدت داشتم این حرفارو به شاهزاده میزدم...خدایا منو محو کن....
شاهزاده:
اوووووو... که اینطور.... پس یه کوچولوی تو راهی دارم...
بابا ها_ یون یکم سفت بگیر با یه نگاه باردار میشی...
یعنی دیگه مطمعنم که قیافم از خجالت کبود شده...
این چه شکری بود که خوردم..
اگه فک کنه من یه دختره هرزم چی....!؟؟؟
اگه فک کنه من یه دختر دروغگوی اویزونم چی...!؟؟؟
به معنای واقعی گند زدم..
دیگه داشت گریم می گرفت که...
+ها-یون لازم نیست خجالت بکشی چند وقته دیگه شاید واقعا مادر بچم بشی..
اگه بگم مردم دروغ نگفتم..
درست می شنیدم داشت چی می گفت...!؟؟؟
دیدم همینطور لال شدم...
باید یه چیزی میگفتم... اینطوری نمی شد....
تا دهنمو باز کردم ... منو تو بغلش گرفت...
دیگه واقعا چیزی تا سکته کردنم نمونده بود....
بلاخره زبون باز کردم:
اعلاحضرت لطفا ولم کنید...
ممکنه کسی منو با شما ببینه خواهش می کنم برین عقب ...
بهم نگا کرد و گفت :
حتی اگه ببینه هم مهم نیست...
بعد منو تو بغلش گرفت و تو گوشم گفت :
تو بزودی قراره همسر من و ملکه این سرزمین بشی پس خودتو اماده کن...
گیج شدم اون داره چی می گه..؟!؟؟
+اعلاحضرت چی میگید منظورتون چیه؟؟؟
منو از بغلش کشید بیرون و جلوم زانو زد :
ها_یون میدونم ممکنه فک کنی لیاقت تو ندارم که واقعنم ندارم اما می خوام به حرفم گوش کنی...
_برادم ( پوزخند) می خواد منو از قصر که هیچی از کشور بندازه بیرون اما من اجازه نمی دم این اتفاق بیوفته....
قراره یه جنگ بزرگ داخلی رخ بده که تو باید از این جنگ دور بمونی....
من می خوام مخفیانه تو از قصر ببرم و از اینجا دورت کنم تا اسیب نبینی...
برادرم حتما نقشه ای داره که بزودی عملیش می کنه...
ولی هرچی بشه من و تو قراره باهم ازدواج کنیم...
می دونم که باعث شدن گیج بشی ولی زمانی نمونده و باید هرچه زودتر از اینجا بری..
بهش خیره شدم... می تونستم صداقت و تو چشماش ببینم ولی می ترسیدم....
که نتونم باهاش باشم و ازش دور بشم..
می ترسیدم که دور انداخته بشم و فراموش..
خیلی می ترسم...
بهش نگا کردم و گفتم :
+قول میدین که هیچ وقت فراموشم نکنید؟!؟؟
-قسم می خورم
+قول میدین که هیچوقت منو تنها نزارید؟!؟؟
-ها-یون به این خونی که در رگام جریان داره قسم می خورم که تا پایان عمرم پیشت میمونم...
تا اینو گفت خیالم راحت شد و لبامو رو لباش گذاشتم ( میدونم زود بود ولی کرمم گرفت😂)
(راوی)
منظره ی جالبی بود...
دو نفر که عشقی ممنوعه در دل داشتند...درگوشه باغ نشسته بودند و بی خبر از ولیعهدی که با نیشخند اون هارو نگا می کرد بودند...
جنگی سخت در راه بود... خیلی سخت....
( ادامه دارد...🔥)
۴۶.۷k
۱۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.