چالش لبخند
#چالش_لبخند
دیدم تو ویس چالش لبخند گذاشتید گفتم چه خوبه دلتون شاده انشاءلله همیشه به روی لب لبخند داشته باشید. ولی اماممان هم فراموش نکنیم. برای سلامتی و ظهورشون دعا کنیم و سعی کنیم با اصلاح رفتارهامون ایشون و خوشحال کنیم تا بهمون لبخند بزنن. وقتی مادر یا پدر و افرادی که دوستشون داریم بهمون لبخند میزنن خیلی حس خوبی بهمون دست میده حالا فکرشو بکنید که رفتارتون طوری باشه که امام زمانتون بهتون لبخند بزنه. اونوقته که احساس سربلندی میکنید 😊
دانشجو بود
دنبال عشق و حال،
خیلی مقید نبود،
یعنی اهل خیلی کارها هم بود،تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی....
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم...قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه...
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...
من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...
درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...
یه لحظه تو دلم گفتم:
حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!!
تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم...
تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،
چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،اما به هرحال قبول کردن...
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،
اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن>>
""حمید..حمید...حاج آقا باشماست""
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر...
آهسته در گوشم گفتن...:
"""یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی..."""
این داستان رو آیت الله احدی نقل کردند..
**
ترک هرگناه=
نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهدی علیه السلام...
ترک هرگناه=
برداشتن یک قدم در مسیر ظهور
مهـــدی جــــــان ...
. دست بـﮧ قلم بردم
. تا برایتان حـــرف ها بزنم...
. اما نشد .....
خواستم از " دردم " بگویم دیدم دردِ شما، خودِ ((منم )) .....
خواستم از " بـﮯ کسـﮯ " ام حرف بزنم.... دیدم تنهاتر از شما درعالم نیست .
خواستم بگویم " دلم از روزگار گرفتـﮧ "
دیدم خودم در خون بـﮧ دل کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام ...
قلم کم آورد ... بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت ((مظلومـــیت )) شما قابل اندازه گیرے نیست.....
دیدم تو ویس چالش لبخند گذاشتید گفتم چه خوبه دلتون شاده انشاءلله همیشه به روی لب لبخند داشته باشید. ولی اماممان هم فراموش نکنیم. برای سلامتی و ظهورشون دعا کنیم و سعی کنیم با اصلاح رفتارهامون ایشون و خوشحال کنیم تا بهمون لبخند بزنن. وقتی مادر یا پدر و افرادی که دوستشون داریم بهمون لبخند میزنن خیلی حس خوبی بهمون دست میده حالا فکرشو بکنید که رفتارتون طوری باشه که امام زمانتون بهتون لبخند بزنه. اونوقته که احساس سربلندی میکنید 😊
دانشجو بود
دنبال عشق و حال،
خیلی مقید نبود،
یعنی اهل خیلی کارها هم بود،تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی....
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم...قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه...
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...
من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...
درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...
یه لحظه تو دلم گفتم:
حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!!
تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم...
تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،
چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،اما به هرحال قبول کردن...
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،
اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن>>
""حمید..حمید...حاج آقا باشماست""
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر...
آهسته در گوشم گفتن...:
"""یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی..."""
این داستان رو آیت الله احدی نقل کردند..
**
ترک هرگناه=
نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهدی علیه السلام...
ترک هرگناه=
برداشتن یک قدم در مسیر ظهور
مهـــدی جــــــان ...
. دست بـﮧ قلم بردم
. تا برایتان حـــرف ها بزنم...
. اما نشد .....
خواستم از " دردم " بگویم دیدم دردِ شما، خودِ ((منم )) .....
خواستم از " بـﮯ کسـﮯ " ام حرف بزنم.... دیدم تنهاتر از شما درعالم نیست .
خواستم بگویم " دلم از روزگار گرفتـﮧ "
دیدم خودم در خون بـﮧ دل کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام ...
قلم کم آورد ... بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت ((مظلومـــیت )) شما قابل اندازه گیرے نیست.....
۴.۳k
۲۹ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.