نمی دانم شب ها... من شاعر می شوم... و تو را غزل باران می
نمی دانم شب ها... من شاعر می شوم... و تو را غزل باران می کنم... یا تو بهانه می شوی... و من غزل غزل می بارم ... چشمانت... قصری در آسمان است... که رؤیاها درآن سکونت دارند... من این جغرافیا را دوست می دارم... و هر شب خواب می بینم... تو با فانوس ماه ... از کوچه های باران می آیی... و من در بوی خوش گل ها... از خواب پروانه ها می پرم... چمدانت را بستی.. وچند بار پشت سرت را نگاه کردی..... و زیر لب گفتی: چیزی را جا نگذاشته ام؟؟ چرا ؟ برگرد ..... یک دنیا خاطره را جا گذاشته ای... می ترسم کسی جایم را در قلبت بگیرد... بوی تنت را بگیرد... آغوشت را از من بگیرد... چه احساس مبهمی ایست حسادت... اما مُهم نیست... که تـو با مـن چـه میکنـی... بیا ببیــن... "بـَرای تـو"
من با خـودم چـه میکنـم... لبخندت را چند صباحیست ندیده ام... برای دلم لحظه ای بی بهانه بخند... از همین فاصله ها هم .... زیباییش را میفهمم...
من با خـودم چـه میکنـم... لبخندت را چند صباحیست ندیده ام... برای دلم لحظه ای بی بهانه بخند... از همین فاصله ها هم .... زیباییش را میفهمم...
۳.۱k
۱۶ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.