های رمان قبلی که نوشتم چون گفتین بد ادامه نمیدم میخوام ی

های رمان قبلی که نوشتم چون گفتین بد ادامه نمیدم میخوام یدونه جدید بنویسم لطفاً ازین حمایت کنید خودمو جر دادم تا خوب بشه.

خوب میخ ام تو این فیک از جنگکوک ک یه ادم روانی بد بسازم

های من یونا هستم ۱۹ سالمه و امشب تولدم صبح از خواب بیدار شدم موهامو بستم یونیفرم جدید مدرسم رو پوشیدم رفتم پایین

اجوما صبح بخیر خانم
یونا :مامان بابا کجان ؟
اجوما :رفتن شرکت
یونا :هه عالیه حتا روز تولد دخترشونم سر کارن

اجوما :خانم صبحونه حاضره

یونا :ممنون نمیخوام

سوار ماشین شدم راه افتادم سمت مدرسه دو تا پسر اونجا بودن ماشین پارک کردم رفتم سمتشون ببخشید اتاق مدیر کجاست

لوکاس :جون دختر خانم تاز واردی

یونا چقدر باهوشی (جدی)

کوک :بالا سمت راست

یونا :ممنون

از پیششون اومدم کنار رفتم سمت اتاق مدیر جون عجب پسری بود عررر پرسینگ رو لباش اوفف در اتاق مدیر زدم رفتم تو

مدیر: بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد نشی

یونا :بله

مدیر :ببخشید خانم کیم شمایید

یونا : کدوم کلاس برم

مدیر *******

یونا :ممنون

یونا :رفتم داخل کلاس یه جا خالی بود نشستم اون دو تا پسره هم اومدن تو کلاس

استاد :دو تا همکلاسی جدید داریم کیم یونا جنگکوک

استاد :جنگکوک کنار خانم کیم خالی اونجا بشین
کوک :اکی

یونا : کیفمو برداشتم که بشینه که یهو روی پام

بنظرتون خوب ادامه بدم اگه بده بگید 😅


حمایت کنید
دیدگاه ها (۲)

دیگه فکنم یونگی اعلام حضور کرد

رمان ( عمارت ارباب)

ویو یونا :یهو رفتم پایین که پسر عمم دیدم وای خدا این اینجا چ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط