پارت ۵۱
پارت ۵۱
#جویی
نگاهش میکردم .. خیلی پرحرفی کردم و خجالت زده شدم .. فنجونش رو برداشتم و بردم سمت آشپزخونه ... از دستم سر خورد و افتاد روی سرامیک ها .. با نگرانی اومد سمتم .. هول شدم و با دستم داشتم خورده تیکه های چینی رو جمع میکردم که اومد و دستامو گرفت !!
کوکی: دست نزن جویی خودم جم میکنم !!
من: اخه .. نه تو دست نزن !! ... آه.. آییی!!
عصبانی شد و با دیدن خون دستم شک شد ...
کوکی: مگه نگفتم دست نزن !! به حرفام اهمیت نمیدی ؟؟!!
من: ک...کوکی !!! آروم باش ! ببخش !
دستمو گرفت و بلندم کرد و گرفت زیر آب! میسوخت .. منو هول داد بیرون از آشپزخونه
کوکی: نیا تو !! تا اینا رو جم کنم !!
نمی فهمیدم!! یه خراش ساده اینهمه نگرانی میخواد؟!! اونجا بود که شک کردم بهش !! این کار هاش هدف دار بود ! منتظر بودم که بیاد بشینه روی مبل !! اومد نشست روبه روم ..
من: کوکی ببخش !! زحمت افتادی !!
کوکی: من برای تو هر کاری باشه میکنم !!
هنگ کردم .. منظورش چی بود از این حرف !! ..
من: کوکی !! راستی برای چی اومده بودی خونه من؟!!
یکمی با انگشت هاش ور رفت بعد یه نفس عمیق کشید و چشم تو چشم نگاهم میکرد ..
کوکی: من بهت علاقه دارم جویی !! خیلی زیاد !! ❤
هنگ بودم... احساس میکردم که برای این اومده باشه اینجا ... هول شدم و لکنت گرفتم ..
من: آ...آه !! و..واقعا ؟!!! ک..کوکی ! منو غافلگیر کردی !! هووفف!!
کوکی: نمیخوام الان جوابم رو بدی ! فقط منو منتظر نذار ..
من: کوکی !! جواب من هرچی باشه تو قبول میکنی !!؟؟
یکمی نگاهم کرد و بلند شد و سویشرتش رو پوشید...
کوکی: من دیگه باید برم جویی !! خیلی خسته ام ! شب بخیر !!
یکمی ناراحت بود .. نمیدونم اینجور مواقع که میشه باید خوشحال باشه اصولا !! نمیدونم قضیه از چه قرار بود ولی از اینکه جواب سوالم رو نداد خیلی رفتم توی فکر .. رفت بیرون و در رو بست فکر میکردم .. ساعت ها !! روی تخت دراز کشیده بودم و خواب از سرم پریده بود.. فکر میکردم که آیا من احساسی بهش دارم یا نه .. نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم که جای جونگ کوک تهیونگ بود !! پس این یعنی من احساسی بهش ندارم ؟؟ آه.. نمیدونم !! نمیدونم چی باید بگم !! باید خیلی فکر کنم .. نه اون یه آدم عادیه نه خودم !! باید همه جوانب رو در نظر بگیرم !! بالاخره ساعت دو شب خوابم برد !!
#جونگکوک
از خونه اش اومدم بیرون ! نمیدونم این چه حسی بود که داشتم . چرا خوشحال نبودم .. شاید چون میدونستم جوابش چیه !! میدونم آخرش این منم که بازنده ام !
توی راه خونه یه دختره دیدم که خیلی آشنا میزد وایستادم دیدم سومی بود .. باورم نمیشد اونه خیلی داغون به نظر میومد... نا خواسته از ماشین پیاده شدم و با بدو رفتم سمتش .. بازو هاشو گرفتم .. من: س..سومی !! چیشده ؟؟!!😱😱
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
#جویی
نگاهش میکردم .. خیلی پرحرفی کردم و خجالت زده شدم .. فنجونش رو برداشتم و بردم سمت آشپزخونه ... از دستم سر خورد و افتاد روی سرامیک ها .. با نگرانی اومد سمتم .. هول شدم و با دستم داشتم خورده تیکه های چینی رو جمع میکردم که اومد و دستامو گرفت !!
کوکی: دست نزن جویی خودم جم میکنم !!
من: اخه .. نه تو دست نزن !! ... آه.. آییی!!
عصبانی شد و با دیدن خون دستم شک شد ...
کوکی: مگه نگفتم دست نزن !! به حرفام اهمیت نمیدی ؟؟!!
من: ک...کوکی !!! آروم باش ! ببخش !
دستمو گرفت و بلندم کرد و گرفت زیر آب! میسوخت .. منو هول داد بیرون از آشپزخونه
کوکی: نیا تو !! تا اینا رو جم کنم !!
نمی فهمیدم!! یه خراش ساده اینهمه نگرانی میخواد؟!! اونجا بود که شک کردم بهش !! این کار هاش هدف دار بود ! منتظر بودم که بیاد بشینه روی مبل !! اومد نشست روبه روم ..
من: کوکی ببخش !! زحمت افتادی !!
کوکی: من برای تو هر کاری باشه میکنم !!
هنگ کردم .. منظورش چی بود از این حرف !! ..
من: کوکی !! راستی برای چی اومده بودی خونه من؟!!
یکمی با انگشت هاش ور رفت بعد یه نفس عمیق کشید و چشم تو چشم نگاهم میکرد ..
کوکی: من بهت علاقه دارم جویی !! خیلی زیاد !! ❤
هنگ بودم... احساس میکردم که برای این اومده باشه اینجا ... هول شدم و لکنت گرفتم ..
من: آ...آه !! و..واقعا ؟!!! ک..کوکی ! منو غافلگیر کردی !! هووفف!!
کوکی: نمیخوام الان جوابم رو بدی ! فقط منو منتظر نذار ..
من: کوکی !! جواب من هرچی باشه تو قبول میکنی !!؟؟
یکمی نگاهم کرد و بلند شد و سویشرتش رو پوشید...
کوکی: من دیگه باید برم جویی !! خیلی خسته ام ! شب بخیر !!
یکمی ناراحت بود .. نمیدونم اینجور مواقع که میشه باید خوشحال باشه اصولا !! نمیدونم قضیه از چه قرار بود ولی از اینکه جواب سوالم رو نداد خیلی رفتم توی فکر .. رفت بیرون و در رو بست فکر میکردم .. ساعت ها !! روی تخت دراز کشیده بودم و خواب از سرم پریده بود.. فکر میکردم که آیا من احساسی بهش دارم یا نه .. نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم که جای جونگ کوک تهیونگ بود !! پس این یعنی من احساسی بهش ندارم ؟؟ آه.. نمیدونم !! نمیدونم چی باید بگم !! باید خیلی فکر کنم .. نه اون یه آدم عادیه نه خودم !! باید همه جوانب رو در نظر بگیرم !! بالاخره ساعت دو شب خوابم برد !!
#جونگکوک
از خونه اش اومدم بیرون ! نمیدونم این چه حسی بود که داشتم . چرا خوشحال نبودم .. شاید چون میدونستم جوابش چیه !! میدونم آخرش این منم که بازنده ام !
توی راه خونه یه دختره دیدم که خیلی آشنا میزد وایستادم دیدم سومی بود .. باورم نمیشد اونه خیلی داغون به نظر میومد... نا خواسته از ماشین پیاده شدم و با بدو رفتم سمتش .. بازو هاشو گرفتم .. من: س..سومی !! چیشده ؟؟!!😱😱
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۲۳.۰k
۰۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.