گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت در حال فرار شنی

گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت، در حال فرار شنید که زن شیخ فغان سر داد و گفت: حاج آقا گربه مرغ را برد...
شیخ با خونسردی گفت: ملالی نیست زن، قرآن را بیاور.
گربه با شنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت...
از او پرسیدند: تو را چه پیش آمد که مرغ را رها کردی؟!
گفت: شما اینان را نمیشناسید اکنون یک آیه از قرآن پیدا میکند و فردا بالای منبر گوشت گربه را حلال اعلام میکند!
عبید زاکانی
دیدگاه ها (۱)

هزار برنو رابه چالش می کشیبا تیر "بُرگَلِت"و فشنگ هاقطار قطا...

ایل من گرچه گرفتار سکوتی تو هنوزوارث زاگرس و اسب و بلوطی تو ...

رقص گلهای شقایق دیده ایحالت چشمان عاشق دیده ایمحو پرواز کبوت...

@bidarirohaniانسانیت سن و سالانسانیت وقت و بی وقتانسانیت دار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط