فیک ستاره ای در دل تاریکی💫
#فیک_ستارهایدردلتاریکی💫
#پارت۹
خواستم چیزی بگم که صدای گیراش رو شنیدم:
_یکم تحمل کنی و غر نزنی میرسیم...
بعد چند دقیقه ایستاد.
منم ایستادم.
خیلی هیجان داشتم بدونم اینجا کجاست:
+اوپااا میشه دستتو برداری؟
میخوام ببینم اینجارو
یکم مکث کرد و بعد آروم دستشو از رو چشمام برداشت.
چند بار پلک زدم و چشمامو باز کردم
وااااای کل شهر زیر پام بووود
با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:
+از کجا میدونستی من عاشق ارتفاعممم؟
لبخندی زد و گفت:
_دیگه دیگه>_
***
سرمو تکیه داده بودم به شونه ی شوگا و داشتیم منظره رو نگاه میکردیم.
اینجا واقعا محشر بود*~*
تو افکار خودم غرق شده بودم که شروع کرد به حرف زدن:
_هروقت دلم میگیره،
هروقت خوشحالم،
هروقت ناراحتم،
هروقت تنهام،
و کلی هروقت دیگه...
اکثر مواقع میام اینجا
محیطش آرومم میکنه.
وقتی به این روشنایی های سئول نگاه میکنم حس امینت بهم دست میده...
اوخیییی چ قشنگ حرف میزد'-'
نمیدونستم شوگا هم ازین حرفا بلده.
کلافه دستی تو موهاش کشید و ادامه داد:
_خونه ها از این بالا شبیه قوطی کبریتن!!
قوطی کبریتایی که روشنایی دارن از خودشون
مکث کرد و ادامه داد:
_اگه قرار باشه یکی از این قوطی کبریت هارو انتخاب کنی کدومو انتخاب میکنی؟
یه نگاهی انداختم و سریع با دست پرنورترین رو نشون دادم.
برای چند ثانیه خیره شدم بهش اما نورش چشممو اذیت کرد.
با یه دستم چشممو نگه داشتم.
خندید و گفت:
_یه بار دیگه انتخاب کن!با دقت تر...
دقیق نگاه کردم و یه نور کم رو با دستم نشون دادم.
برای چند دقیقه دوتامونم به اون نور خیره بودیم.
بر خلاف قبلی آرامش خاصی بهم میداد:)
نفس عمیقی کشید و گفت:
_دفعه اول خیلی سریع و بدون فکر کردن پرنور ترین قوطی کبریتو انتخاب کردی غافل از اینکه بعد ی مدت کوتاه چشماتو اذیت میکنه،اما دفعه ی بعد دقت کردی و یه قوطی کبریت رو انتخاب گردی که بهت آرامش میداد...
امممم
نمیدونم چطور بهت بگم سوهیون!!
همه ی این مقدمه چینی ها و حرفا برای این بود که بگم...
صدای زنگ گوشیم حرفشو نیمه تموم گذاشت.
اسم مامان روی صفحه بود:
+جانم مامان؟!
_خانم کیم سوهیون..سریع خودتون رو به بیمارستان(....)برسونید...
حمایت کنین💜🖤
#پارت۹
خواستم چیزی بگم که صدای گیراش رو شنیدم:
_یکم تحمل کنی و غر نزنی میرسیم...
بعد چند دقیقه ایستاد.
منم ایستادم.
خیلی هیجان داشتم بدونم اینجا کجاست:
+اوپااا میشه دستتو برداری؟
میخوام ببینم اینجارو
یکم مکث کرد و بعد آروم دستشو از رو چشمام برداشت.
چند بار پلک زدم و چشمامو باز کردم
وااااای کل شهر زیر پام بووود
با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:
+از کجا میدونستی من عاشق ارتفاعممم؟
لبخندی زد و گفت:
_دیگه دیگه>_
***
سرمو تکیه داده بودم به شونه ی شوگا و داشتیم منظره رو نگاه میکردیم.
اینجا واقعا محشر بود*~*
تو افکار خودم غرق شده بودم که شروع کرد به حرف زدن:
_هروقت دلم میگیره،
هروقت خوشحالم،
هروقت ناراحتم،
هروقت تنهام،
و کلی هروقت دیگه...
اکثر مواقع میام اینجا
محیطش آرومم میکنه.
وقتی به این روشنایی های سئول نگاه میکنم حس امینت بهم دست میده...
اوخیییی چ قشنگ حرف میزد'-'
نمیدونستم شوگا هم ازین حرفا بلده.
کلافه دستی تو موهاش کشید و ادامه داد:
_خونه ها از این بالا شبیه قوطی کبریتن!!
قوطی کبریتایی که روشنایی دارن از خودشون
مکث کرد و ادامه داد:
_اگه قرار باشه یکی از این قوطی کبریت هارو انتخاب کنی کدومو انتخاب میکنی؟
یه نگاهی انداختم و سریع با دست پرنورترین رو نشون دادم.
برای چند ثانیه خیره شدم بهش اما نورش چشممو اذیت کرد.
با یه دستم چشممو نگه داشتم.
خندید و گفت:
_یه بار دیگه انتخاب کن!با دقت تر...
دقیق نگاه کردم و یه نور کم رو با دستم نشون دادم.
برای چند دقیقه دوتامونم به اون نور خیره بودیم.
بر خلاف قبلی آرامش خاصی بهم میداد:)
نفس عمیقی کشید و گفت:
_دفعه اول خیلی سریع و بدون فکر کردن پرنور ترین قوطی کبریتو انتخاب کردی غافل از اینکه بعد ی مدت کوتاه چشماتو اذیت میکنه،اما دفعه ی بعد دقت کردی و یه قوطی کبریت رو انتخاب گردی که بهت آرامش میداد...
امممم
نمیدونم چطور بهت بگم سوهیون!!
همه ی این مقدمه چینی ها و حرفا برای این بود که بگم...
صدای زنگ گوشیم حرفشو نیمه تموم گذاشت.
اسم مامان روی صفحه بود:
+جانم مامان؟!
_خانم کیم سوهیون..سریع خودتون رو به بیمارستان(....)برسونید...
حمایت کنین💜🖤
۲۵.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.