سرنوشت
سرنوشت"
p,3
.
.
محکم بغلم کرد ... و بردم روی تخت....
.
ا/ت : جونگ کوکا چیشده بانی کوچولوی من ؟ برای محموله ها ناراحتی؟؟
.
کوک : نه برا محموله ها نیس .... اونارو که میتونم بگیرم ...
.
ا/ت : پس برا چیه؟
.
کوک : ا/ت .. عموم دوباره اومده کره و میخاد بعد از مهمونی خوش آمد گویی بیاد خونه ی ما بمونه ...
.
ا/ت : خب ..
.
کوک : خبب دخترش ( کارلا ) و پسرشم ( کانر ) هستن هست ...
.
ا/ت : وایی( کلافه ) چن وقت میمونن ؟
.
کوک : دوهفته
.
ا/ت : ایش .... حالا مهمونی کِیه ؟
.
کوک : فردا شب
.
ا/ت : باشه
.
تا ا/ت میخاست بلند بشه که پسرک دستشو گرفت و ا/ت رو کشید توی بغلش ... همیشه این بغلا باعث میشد جونگ کوک برای چند دیقه مشکلاتشو فراموش کنه و این واقعا برای هردوشون حکم مسکن رو داشت ....
بعد از ۵ مین از بغل هم اومدن بیرون که ا/ت روی دل جونگ کوک نشست و گفت ....
.
ا/ت : از کارلا متنفرم
.
کوک : اومم چرا پرنسس؟
.
ا/ت : چون همش میخاد خودشو پیشت جا بده ایشش ( ادای کارلا رو درمیاره )
.
کوک : ( خنده) پس یکی اینجا حسوده نه ؟ ( خنده )
.
ا/ت : من حسود نیستم ... اصلا برو پیش کارلا جونت .. ( میخاست بلند شه که جونگ کوک ا/ت رو گرفت )
.
کوک : پرنسس میدونی منم اصلا ازش خوشم نمیاد پس حسودی نکن باشه ؟
.
ا/ت : چیشش. باشه ( خنده )
.
کوک : حالا بلند شو برم دوش بگیرم بعد بریم نهار بخوریم
.
ا/ت : باشه بانی کوچولو
.
ا/ت سرشو خم کرد و لُپ پسرک رو بوسید و بعد رفت سمت در و از اتاق بیرون رفت .....
.
.
بچه هاا انگار دیشب من این پارتو نوشته بودم و بعد که گذاشتم خوابیدم .. صب که دیدم خطا داده نیومده ببخشیدد🥲💗
p,3
.
.
محکم بغلم کرد ... و بردم روی تخت....
.
ا/ت : جونگ کوکا چیشده بانی کوچولوی من ؟ برای محموله ها ناراحتی؟؟
.
کوک : نه برا محموله ها نیس .... اونارو که میتونم بگیرم ...
.
ا/ت : پس برا چیه؟
.
کوک : ا/ت .. عموم دوباره اومده کره و میخاد بعد از مهمونی خوش آمد گویی بیاد خونه ی ما بمونه ...
.
ا/ت : خب ..
.
کوک : خبب دخترش ( کارلا ) و پسرشم ( کانر ) هستن هست ...
.
ا/ت : وایی( کلافه ) چن وقت میمونن ؟
.
کوک : دوهفته
.
ا/ت : ایش .... حالا مهمونی کِیه ؟
.
کوک : فردا شب
.
ا/ت : باشه
.
تا ا/ت میخاست بلند بشه که پسرک دستشو گرفت و ا/ت رو کشید توی بغلش ... همیشه این بغلا باعث میشد جونگ کوک برای چند دیقه مشکلاتشو فراموش کنه و این واقعا برای هردوشون حکم مسکن رو داشت ....
بعد از ۵ مین از بغل هم اومدن بیرون که ا/ت روی دل جونگ کوک نشست و گفت ....
.
ا/ت : از کارلا متنفرم
.
کوک : اومم چرا پرنسس؟
.
ا/ت : چون همش میخاد خودشو پیشت جا بده ایشش ( ادای کارلا رو درمیاره )
.
کوک : ( خنده) پس یکی اینجا حسوده نه ؟ ( خنده )
.
ا/ت : من حسود نیستم ... اصلا برو پیش کارلا جونت .. ( میخاست بلند شه که جونگ کوک ا/ت رو گرفت )
.
کوک : پرنسس میدونی منم اصلا ازش خوشم نمیاد پس حسودی نکن باشه ؟
.
ا/ت : چیشش. باشه ( خنده )
.
کوک : حالا بلند شو برم دوش بگیرم بعد بریم نهار بخوریم
.
ا/ت : باشه بانی کوچولو
.
ا/ت سرشو خم کرد و لُپ پسرک رو بوسید و بعد رفت سمت در و از اتاق بیرون رفت .....
.
.
بچه هاا انگار دیشب من این پارتو نوشته بودم و بعد که گذاشتم خوابیدم .. صب که دیدم خطا داده نیومده ببخشیدد🥲💗
- ۱۳.۴k
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط