رمان عطر عاشقی

#رمان عطر عاشقی
پارت 6
رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم ؛چشامو بستم و به فکر فرو رفتم ؛همش به این فکر نیکردم که این پسره کیه ؟؛من کجا دیدمش؟؛چرا اینقد مطمینم که میشناسمش ؟؟
چرا وقتی چشمم تو چشمش افتاد دلم لرزد ؟؟
و....... هزار ا چرا و چرای دیگه تو ذهنم جمع شدند

برگشتم به خاطرات گذشته ؛خاطراتی که به خودم قول داده بودم که دیگه به انها فکر نکنم ؛
و از چند سال گذشته انها را در کنج قلبم دفن کردم ؛
انقدر به معزم فشار اوردم تا ..........
وای ؛وای خدا نه ؛باورم نمیشه ؛ خدایااااا

همینطور که داشتم شماره ی زهرا رو تند تند می گرفتم ؛گریه می کردم و اشک صورتم شسته بود

_الو ؛ الو زهرا ؛اجیی زود باش بیا خونمون
_چی شده دلی ؟چرا داری گریه میکنی ؟؟

_زود بلش زهرا بیای ابنجا میفهمی
گوشی رو قطع کردم و افتادم رو تخت ؛ یعنی ممکنه بعد از اون همه سال ؟؟
در کسری از ثانیه زهرا با دو اومد تو اتاقم ؛
_دلسا ؛دلی اجی چی شده ؟بگو ببینم چته ؟چرا داری گریه میکنی ؟؟

_زهرا
_جانم اجی ؟
_نیما
همین که اسم نیما رو به زبون اوردم منفجر شدم و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن
زهرا هم ملت و مبهوت منو بغل کرده بود و هیچ حرفی نمیزد
اون هم تعجب کرده بود