پارت چهل و چهار "
#پارت_چهل_و_چهار "
امروز حالم بد بود و نتونستـم برم کمپانی.. سولگی هم دانشگاه نرفت تا من حالم بهتر بشـه..
روی تخت دراز کشیده بودم و پتو رو تا خرخره کشیده بودم روی خودم.. گلو سوزش شدید.. تب ..سردرد .. واقعا بد بود:)
با ویبره ی گوشیم بی حوصله گوشیرو برداشتـم ولی با دیدن اسم شوگا انقدر خوشحال شدم ک انگار حالم خوب شد
جواب دادم و بزور حرف میزدم چون وقتی بلند حرف میزدم گلوم درد میگرفت..
شوگا: یونا.. چرا نیومدی؟ میدونی امروز چقد سرمون شلوغه؟
خیلی آروم و با مکث گفتم: مـن..حـ..حالم خوب نیـس یونگی
گفت: مهم نـیست..استراحت کن! میخوای بیام پیشت؟
خیلی دلم میخواست بگم آره ولی نمیشـد ک از کارش بخاطر من دست بکـشه..
یونا: نـه.. من خوب میشم!
شوگا: چند ساعت دیگه میام..
و بعد قطع کرد ..خیلی بی حوصله گوشی رو کوبیدم رو تخت و چشمام و بستـم..
.
.
.
با حس کردن نوازش های مردونه یه فردی که داشت موهام و نوازش میکرد آروم از خواب بیدار شدم که یونگی رو دیدم
لبخندی زد.. اولش کمی ترسیدم از اینکه بالا سَرَمه ک یهو گفت: میدونی چند ساعته منتظرم بیدار بشـی؟
آروم حرف زدم: متاسفم..نمیدونم چرا سرما خوردم
نگاهی بهم انداخت و گفت:مهم نیـس.. مهم اینه ک باید خوب بشی..بلند شو بریم خونه ی ما..
یونا: امروز نه یونگی..حالم خوب نیست
گفت:چرا حتی وقتـی حالت خوب نیست کیوتی؟
با این حرفش خندیدم ک گفت: دقیقا میخواستم بخندی..
دست داغمو که از تب داشت میسوخت توی دستاش جا دادم و توی صورت زیباش خیره شدم
شوگا: اینطوری نمیشه..حالت خیلی بده.. بریم بیمارستان...؟
یونا: نـه..نه خوب میشم
شوگا:ولی..
حرفشو قطع کردم و گفتم: میشه بغلم کنی؟ بیا کنارم بخواب و بغلم کن..
نگاهی بهم انداخت و گفت: اینطوری ک حالت خوب نمیشـه..
یونا: شاید بهتر شدم..
کنارم دراز کشید.. سَرَم و گذاشتم روی بازوش و سعی کردم توی بغل گرمش بخوابم..
.
.
.
دیگه صبح شده بود.. هیچوقت نفهمیدم چقدر توی بغل یونگی خواب بودم..ولی میدونستم رکورد خواب زمستونی خرس و شکستـم..
آروم صورتش و نوازش کردم و زمزمه کردم:شوگا..بلند شو
خیلی آروم چشماش و باز کرد و بهم خیره شد.. با چشمای گرد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:د..دیر نـشده..!
لبخندی زدم و نگاهش کردم..بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت: حالت بهتره؟
نمیدونستم کِی انقد باهام خوب شده بود ولی حتی یبار هم نگفت که دوستم داره..
سرمو چرخوندم و گفتم: خیلی خوبـم..گلو درد ندارم.. سردرد عم خوب میشـه بزودی..
شوگا: هی.. من و تو..دیشب..
نتونست بقیه حرفش و بزنه و از خجالت سرخ شد
پوکر گفتم: بغل هم خوابیدیم..:|
با چشمای گرد نگاهم کرد و گفت: میدونم.. خواهرت به کسی نمیگه ک؟
یونا: اون الان خوابه..سولگی آدمه قابل اعتمادیه..
.
.
.
((پایان پارت ۴۴))
امروز حالم بد بود و نتونستـم برم کمپانی.. سولگی هم دانشگاه نرفت تا من حالم بهتر بشـه..
روی تخت دراز کشیده بودم و پتو رو تا خرخره کشیده بودم روی خودم.. گلو سوزش شدید.. تب ..سردرد .. واقعا بد بود:)
با ویبره ی گوشیم بی حوصله گوشیرو برداشتـم ولی با دیدن اسم شوگا انقدر خوشحال شدم ک انگار حالم خوب شد
جواب دادم و بزور حرف میزدم چون وقتی بلند حرف میزدم گلوم درد میگرفت..
شوگا: یونا.. چرا نیومدی؟ میدونی امروز چقد سرمون شلوغه؟
خیلی آروم و با مکث گفتم: مـن..حـ..حالم خوب نیـس یونگی
گفت: مهم نـیست..استراحت کن! میخوای بیام پیشت؟
خیلی دلم میخواست بگم آره ولی نمیشـد ک از کارش بخاطر من دست بکـشه..
یونا: نـه.. من خوب میشم!
شوگا: چند ساعت دیگه میام..
و بعد قطع کرد ..خیلی بی حوصله گوشی رو کوبیدم رو تخت و چشمام و بستـم..
.
.
.
با حس کردن نوازش های مردونه یه فردی که داشت موهام و نوازش میکرد آروم از خواب بیدار شدم که یونگی رو دیدم
لبخندی زد.. اولش کمی ترسیدم از اینکه بالا سَرَمه ک یهو گفت: میدونی چند ساعته منتظرم بیدار بشـی؟
آروم حرف زدم: متاسفم..نمیدونم چرا سرما خوردم
نگاهی بهم انداخت و گفت:مهم نیـس.. مهم اینه ک باید خوب بشی..بلند شو بریم خونه ی ما..
یونا: امروز نه یونگی..حالم خوب نیست
گفت:چرا حتی وقتـی حالت خوب نیست کیوتی؟
با این حرفش خندیدم ک گفت: دقیقا میخواستم بخندی..
دست داغمو که از تب داشت میسوخت توی دستاش جا دادم و توی صورت زیباش خیره شدم
شوگا: اینطوری نمیشه..حالت خیلی بده.. بریم بیمارستان...؟
یونا: نـه..نه خوب میشم
شوگا:ولی..
حرفشو قطع کردم و گفتم: میشه بغلم کنی؟ بیا کنارم بخواب و بغلم کن..
نگاهی بهم انداخت و گفت: اینطوری ک حالت خوب نمیشـه..
یونا: شاید بهتر شدم..
کنارم دراز کشید.. سَرَم و گذاشتم روی بازوش و سعی کردم توی بغل گرمش بخوابم..
.
.
.
دیگه صبح شده بود.. هیچوقت نفهمیدم چقدر توی بغل یونگی خواب بودم..ولی میدونستم رکورد خواب زمستونی خرس و شکستـم..
آروم صورتش و نوازش کردم و زمزمه کردم:شوگا..بلند شو
خیلی آروم چشماش و باز کرد و بهم خیره شد.. با چشمای گرد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:د..دیر نـشده..!
لبخندی زدم و نگاهش کردم..بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت: حالت بهتره؟
نمیدونستم کِی انقد باهام خوب شده بود ولی حتی یبار هم نگفت که دوستم داره..
سرمو چرخوندم و گفتم: خیلی خوبـم..گلو درد ندارم.. سردرد عم خوب میشـه بزودی..
شوگا: هی.. من و تو..دیشب..
نتونست بقیه حرفش و بزنه و از خجالت سرخ شد
پوکر گفتم: بغل هم خوابیدیم..:|
با چشمای گرد نگاهم کرد و گفت: میدونم.. خواهرت به کسی نمیگه ک؟
یونا: اون الان خوابه..سولگی آدمه قابل اعتمادیه..
.
.
.
((پایان پارت ۴۴))
۱۵۰.۰k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.