p14
ات
جیهوپ چراغ اتاق رو روشن کرد که کیسه ای که توش قلب دکتره جلو پاهای جیمین نمایان شد
جیمین : این چیه؟
ات : *ترس*
جیمین به داخل کیسه نگاه کرد
جیمین :*شوکه*
ات : م...من..
جیمین : ات..تو...ادم کشتی؟
ات :*گریه*
پسرا:*شوکه*
جیمین با عصبانیت اومد سمتم...میخواد منو بزنه؟
رفتم عقب تا به گوشه اتاق رسیدم...رو زمین نشستم..دستامو رو گوشام گزاشتم.
کوک : هی جو جو
جیمین :*ترس*
کوک : میخوای باش چیکار کنی؟
جیمین : ه..هیچی
کوک : داری میترسونیش.
یونگی : هوی هیولا...میگی میترسونیمش..خودت فک کن چه بلایی سرش اوردی..
جیهوپ : تمومش کنین...ات..بشین و همه چیو توضیح بده..واسم مهم نیس حالا ترسیدی یا نه من میخوام همه چیو بدونم.
جونگ کوک از تخت بلند شد و اومد سمتم بغلم کرد.
کوک : حالا هیولا کیه؟..حالش واست مهم نیس میخوای فقد ماجرا رو بفهمی؟..من هیولای زیر تختشم که مسئول کابوس و خواب های خوبشم...اسمم..جئون جونگ کوک..به خاطر کمبود خواب و دیر اومدنش داخل اتاق و بد رفتاری با خونم میخواستم تنبیهش کنم...من اونو به مرز خودکشی رسوندم...من اونو به کشتن یه بیگناه کشوندم تا قلبشو واسم بیاره..گزاشتم خواب شکنجه شدن بهترین اوپاش به اسم جیهوپ به دست خودش رو ببینه...به خاطر اینا به خاطر این...سر اینکه شمارو میبینه میترسه که مبادا اتفاقی واسه اوپاهاش بیوفته...یا..به خواب بره و دیگ نتونه بیدار شه...بعد بیدار شدن اون وارد یه خواب جدیپ میشه و نمیدونه بیداره یا نه....این هیولای درونش منم..که با هنرش ازاد شده...این تمام ماجرا بود...ات هیچ تقصیری تو ماجرا نداره...همش کار من بود..حالا بازم میخوای سرش داد بزنی؟
جیهوپ : وقتی خودت اعتراف کردی بهش اسیب زدی...چرا داری حمایتش میکنی...و اون دستای نجس خونیت رو روش میزاری..
کوک : چون باهم مسئله رو حل کردیم...حالا..خواستی سرش داد بزنی بزن...ولی زنده بودنت تضمین نمیشه.
تهیونگ : پسرا تمومش کنین...من با حرف خوگوشه موافقم...ات هیچ تقصیری نداره که بخواین اعصابتونو روش خالی کنین..
جیمین : خودت بگو الان چیکار کنیم؟..ات...اتتت
جیمین لباسمو تو مشتش گرف و داد میزد...واقعا چهرش ترسناک شده بود...تو عمرم هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم...جیمین خیلی اروم و ساکته ولی حالا که میبینم....
جیمین : خودت بگو ات...همه اینا حقیقت داره؟ حرف خرگوشه راسته؟..چرا...چرا از اول چیزی نگفتی؟ *داد*
ات : هق..ج..جیمین اوپا..داد نزن...میترسم
جیمین :....
ات : *سرشو به معنی "اره"به بالا و پایین تکون داد *به شدت کمک میخواستم...کمک میخواستم ولی نمیتونستم..نمیتونستم به زبون بیارم...ن..نمیخواستم یکیتون رو از دست بدم...ساکت موندم که زنده بمونین...جیمین اوپا..هق هق.. باور کن نمیخواستم واستون دردسر درست کنم...ترجیح میدادم بمیرم تا یه شب خواب بد رو سپری کنم...جیمین اوپا...من واقعا کمک خواستم ولی نمیتونستم به کسی بگم*گریه*
جیمین منو تو اغوشش گرفت و سرمو نوازش میکرد.
جیمین : هی..خرگوشه.......خرگوشه؟ :/
یونگی : غیب شد رف که :||||
جیهوپ چراغ اتاق رو روشن کرد که کیسه ای که توش قلب دکتره جلو پاهای جیمین نمایان شد
جیمین : این چیه؟
ات : *ترس*
جیمین به داخل کیسه نگاه کرد
جیمین :*شوکه*
ات : م...من..
جیمین : ات..تو...ادم کشتی؟
ات :*گریه*
پسرا:*شوکه*
جیمین با عصبانیت اومد سمتم...میخواد منو بزنه؟
رفتم عقب تا به گوشه اتاق رسیدم...رو زمین نشستم..دستامو رو گوشام گزاشتم.
کوک : هی جو جو
جیمین :*ترس*
کوک : میخوای باش چیکار کنی؟
جیمین : ه..هیچی
کوک : داری میترسونیش.
یونگی : هوی هیولا...میگی میترسونیمش..خودت فک کن چه بلایی سرش اوردی..
جیهوپ : تمومش کنین...ات..بشین و همه چیو توضیح بده..واسم مهم نیس حالا ترسیدی یا نه من میخوام همه چیو بدونم.
جونگ کوک از تخت بلند شد و اومد سمتم بغلم کرد.
کوک : حالا هیولا کیه؟..حالش واست مهم نیس میخوای فقد ماجرا رو بفهمی؟..من هیولای زیر تختشم که مسئول کابوس و خواب های خوبشم...اسمم..جئون جونگ کوک..به خاطر کمبود خواب و دیر اومدنش داخل اتاق و بد رفتاری با خونم میخواستم تنبیهش کنم...من اونو به مرز خودکشی رسوندم...من اونو به کشتن یه بیگناه کشوندم تا قلبشو واسم بیاره..گزاشتم خواب شکنجه شدن بهترین اوپاش به اسم جیهوپ به دست خودش رو ببینه...به خاطر اینا به خاطر این...سر اینکه شمارو میبینه میترسه که مبادا اتفاقی واسه اوپاهاش بیوفته...یا..به خواب بره و دیگ نتونه بیدار شه...بعد بیدار شدن اون وارد یه خواب جدیپ میشه و نمیدونه بیداره یا نه....این هیولای درونش منم..که با هنرش ازاد شده...این تمام ماجرا بود...ات هیچ تقصیری تو ماجرا نداره...همش کار من بود..حالا بازم میخوای سرش داد بزنی؟
جیهوپ : وقتی خودت اعتراف کردی بهش اسیب زدی...چرا داری حمایتش میکنی...و اون دستای نجس خونیت رو روش میزاری..
کوک : چون باهم مسئله رو حل کردیم...حالا..خواستی سرش داد بزنی بزن...ولی زنده بودنت تضمین نمیشه.
تهیونگ : پسرا تمومش کنین...من با حرف خوگوشه موافقم...ات هیچ تقصیری نداره که بخواین اعصابتونو روش خالی کنین..
جیمین : خودت بگو الان چیکار کنیم؟..ات...اتتت
جیمین لباسمو تو مشتش گرف و داد میزد...واقعا چهرش ترسناک شده بود...تو عمرم هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم...جیمین خیلی اروم و ساکته ولی حالا که میبینم....
جیمین : خودت بگو ات...همه اینا حقیقت داره؟ حرف خرگوشه راسته؟..چرا...چرا از اول چیزی نگفتی؟ *داد*
ات : هق..ج..جیمین اوپا..داد نزن...میترسم
جیمین :....
ات : *سرشو به معنی "اره"به بالا و پایین تکون داد *به شدت کمک میخواستم...کمک میخواستم ولی نمیتونستم..نمیتونستم به زبون بیارم...ن..نمیخواستم یکیتون رو از دست بدم...ساکت موندم که زنده بمونین...جیمین اوپا..هق هق.. باور کن نمیخواستم واستون دردسر درست کنم...ترجیح میدادم بمیرم تا یه شب خواب بد رو سپری کنم...جیمین اوپا...من واقعا کمک خواستم ولی نمیتونستم به کسی بگم*گریه*
جیمین منو تو اغوشش گرفت و سرمو نوازش میکرد.
جیمین : هی..خرگوشه.......خرگوشه؟ :/
یونگی : غیب شد رف که :||||
۱۲۱.۰k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.