اگه کتلت آهنگ بود. چ آهنگی بود?
ته پياز و رنده رو پرت کردم توي سينک، اشک از چشم و چارم جاري بود. در يخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روي گوشت، روغن رو ريختم توي ماهيتابه و اولين کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، براي خودش جلز جلز خفيفي کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوايي نداشتيم. بابام مي گفت: نون خوب خيلي مهمه ! من که بازنشسته ام، کاري ندارم ، هر وقت براي خودمون گرفتم براي شما هم ميگيرم. در مي زد و نون رو همون دم در مي داد و مي رفت. هيچ وقت هم بالا نمي اومد. هيچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دويد توي راه پله. پدرم را خيلي دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بيشتر آدمها دوستش دارند ، اين البته زياد شامل مادرم نمي شود . صداي شوهرم از توي راه پله مي اومد که به اصرار تعارف مي کرد و پدر و مادرم را براي شام دعوت مي کرد بالا. براي يک لحظه خشکم زد. ما خانواده ي سرد و نچسبي هستيم. همديگه رو نمي بوسيم، بغل نمي کنيم، قربون صدقه هم نميريم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جايي نميريم. اما خانواده ي شوهرم اينجوري نبودن، در مي زدند وميامدند تو،روزي هفده بار با هم تلفني حرف مي زدند؛ قربون صدقه هم مي رفتند و قبيله اي بودند. براي همين هم شوهرم نمي فهميد که کاري که داشت مي کرد مغاير اصول تربيتي من بود و هي اصرار مي کرد، اصرار مي کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توي يخچال ميوه نداشتيم... چيزهايي که الان وقتي فکرش را مي کنم خنده دار به نظر مياد اما اون روز لعنتي خيلي مهم به نظر مي رسيد! شوهرم توي آشپزخونه اومد تا براي مهمان ها چاي بريزد و اخم هاي درهم رفته ي من رو ديد. پرسيدم: براي چي اين قدر اصرار کردي؟ گفت: خوب ديدم کتلت داريم گفتم با هم بخوريم. گفتم: ولي من اين کتلت ها رو براي فردا هم درست مي کردم. گفت: حالا مگه چي شده؟ گفتم: چيزي نيست ؟؟؟ !!! در يخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگي رو با عصبانيت بيرون آوردم و زير آب گرفتم. پدرم سرش رو توي آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشيد که مزاحمت شديم. ميخواي نونها رو برات ببرم؟ تازه يادم افتاد که حتي بهشون سلام هم نکرده بودم ! پدر و مادرم تمام شب عين دو تا جوجه کوچولو روي مبل کز کرده بودند. وقتي شام آماده شد، پدرم يک کتلت بيشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ي گياه خواري چند قاشق سالاد کنار بشقابش ريخت و بازي بازي کرد. خورده و نخورده خداحافظي کردند و رفتند و اين داستان فراموش شد🌹 بقیه داستان توی کامنتای همین پست
۱۱.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۳