سناریوی شماره

{سناریوی شماره ۸}
|| پارت پایانی ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》

باد ملایم پاییزی از فراز برج توکیو اسکای‌تری می‌وزید، همانجا که همه چیز از آن آغاز شده بود. کاتسوکی و الا کنار نرده‌ها ایستاده بودند، شهر زیر پایشان چون دریایی از الماس می‌درخشید.

کاتسوکی (با نگاهی به عمق): "اون شب... واقعاً می‌خواستی خودت رو پرت کنی پایین؟"

الا (با لبخندی تلخ): "آره. فکر می‌کردم دیگه هیچ راه دیگه‌ای نیست. حالا که بهش فکر می‌کنم... اون دختر به نظر خیلی دور میاد."

سکوت سنگینی بینشان افتاد. صدای باد تنها صدای حاضر بود.

کاتسوکی: "گاهی فکر می‌کنم... اگه اون شب به موقع بهت نرسیده بودم..."

الا (دستش را روی نرده می‌کشد): "اما رسیدی. و من اینجام." او به کاتسوکی نگاه می‌کند. "تو هم... اگه منو ندیده بودی..."

کاتسوکی: "شاید الان زندون بودم. یا شاید مرده."

چشمان الا برقی خورد.
الا:"می‌دونی چیه؟ از همه این اتفاقات متنفرم. از دردی که کشیدیم، از اشکی که ریختیم، از ترسی که تحمل کردیم... اما از یه چیز مطمئنم: از اینکه باهات آشنا شدم پشیمون نیستم."

کاتسوکی به او نگاه کرد. در چشمان قرمزش چیزی نرم شده بود.
کاتسوکی:"منم... منم پشیمون نیستم."

او دستش را دراز کرد و انگشتانش را بین انگشتان الا قفل کرد. دستش زمخت و پینه‌بسته بود، اما لمسی ملایم داشت.

الا: "قلب سنگی... فکر می‌کنی واقعاً وجود داشته باشه؟"
کاتسوکی:"شاید. شاید هم قلبی که فکر می‌کردیم سنگیه، فقط یه قلب زخمی بوده. و زخم‌ها می‌تونن التیام پیدا کنن."

الا سرش را روی شانه کاتسوکی گذاشت.
الا:"من دیگه از چیزی نمی‌ترسم. نه از ویلیام، نه از گذشته، نه از آینده."
کاتسوکی:"منم. چون فهمیدم تنها نیستم."

در دوردست، نور یک شهاب‌سنگ در آسمان ردی درخشان کشید. شاید نشانه‌ای برای شروع تازه بود.

شهر زیر پایشان می‌درخشید، پر از زندگی، پر از امید، پر از امکان‌های بی‌پایان. آنها دیگر آن آدمهای سابق نبودند - نه قربانی، نه جنگجو. فقط دو انسان بودند که بالاخره فهمیده بودند حتی سنگ‌ترین قلب‌ها هم می‌توانند برای کسی بتپند.

پایان فصل اول
《 قلبی از سنگ 》

---

نویسنده: فصل اول با تمام فرازونشیب‌هایش به پایان رسید. یک سناریوی دیگه به قلم من تمام شد امید وارم باعث لحظه ای لبخند شما شده باشم 😁

کامنتاتون خوشحالم میکنه 🤍🐣✨️

___

تشکر از از بازی کاتسوکی روانی مَنش ایزوکو کمک نژاد و الا ی مظلوم زاده 😁📝🎀
دیدگاه ها (۹)

سناریو قلبی از سنگ تمام شد ... 🐣🤍✨️📝

من یه ENTP ام :))))))))))))))))))

پارت چهل سوم سناریوی قلبی از سنگ اما دیگر دیر شده بود. تردید...

{سناریوی شماره ۸} || پارت چهل دوم ||نام سناریو: 《 قلبی از سن...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی چهارم ||نام سناریو: 《 قلبی از س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط