پارت یک
پارت یک
فیک دو پارتی پدر خوب
حمایت کنید
شاید تو زندگی خیلی چیز ها رو از دست داده باشم ولی نمیخوام دوباره به گذشته برگردم وقتی ۱۸ سالم بود ازدواج اجباری اومد سراغم با یه دوشخصیته ازدواج کردم اما عاشق شدم ۱۹ سالگیم دو قلو به دنیا آوردم و الان که ۲۵ سالمه دادم تنها با بچه هام زندگی میکنم از دست فیلیکس نجات پیدا کردم و طلاق گرفتم
رفتم طبقه پایین و بچه ها رو بیدار کردم و چمدونشون رو بستم بهشون صبحونه دادم مشغول بستن چمدون خودم شدم که عکس منو فیلیکس رو دیدم قاب عکسی که شاید با ارزش ترین چیز قبلا برام بود ولی الان فقط حس نفرت دارم بهش
لباسامو پوشیدم و تاکسی گرفتم با پول پدرم و ارثی که از پدر بزرگم مونده زندگی میکنم بلاخره رسیدیم فرودگاهبلاخره قرار بود برم کره اما حالا با دو بچه ۶ ساله دسته بچه ها رو گرفتم و رفتیم سوار شدیم تو مغزم فقط به این فکر میکردم که اون اگه بیاد اونجا چیکار کنم
رسیدیم رفتیم خونه خودم
شب شده بودپیتزا سفارش دادم که زنگ در خورد
ا.ت:پیتزا رسید
لارا :هورا
لیراک:یس بلاخره
در باز کردم ولی با کسی که دیدم حس کردم قلبم داره از جاش در میاد
ا.ت:تو اینجا چیکار میکنی
منو حل داد و در رو کامل باز کرد وارد شد
لارا و لیراک:باباییی
بچه ها پریدن بغل فیلیکس ولی من خشکم زده بود
فیلیکس :دلم براتون تنگ شده بود
کل صدا های اطراف تو سرم میپیچید انگار تو آب دارم غرق میشم
در رو بستم و با نگرانی به بچه ها نگاه کردم فیلیکس اومد سمتم
و گفت:نگفتی که داری میای
ا.ت: نیازی نبود بگم
و حرکت کردم سمت آشپزخونه
پشت سرم اومد
فیلیکس:وقتی باهات حرف میزنم یه جا وایسا
برگشتم سمتش
ا.ت:بیا
از کمرم گرفت و بغلم کرد
بی احساس بودم میخواستم هولش بدم که دیدم بچه ها دارن نگاه میکنم
فیک دو پارتی پدر خوب
حمایت کنید
شاید تو زندگی خیلی چیز ها رو از دست داده باشم ولی نمیخوام دوباره به گذشته برگردم وقتی ۱۸ سالم بود ازدواج اجباری اومد سراغم با یه دوشخصیته ازدواج کردم اما عاشق شدم ۱۹ سالگیم دو قلو به دنیا آوردم و الان که ۲۵ سالمه دادم تنها با بچه هام زندگی میکنم از دست فیلیکس نجات پیدا کردم و طلاق گرفتم
رفتم طبقه پایین و بچه ها رو بیدار کردم و چمدونشون رو بستم بهشون صبحونه دادم مشغول بستن چمدون خودم شدم که عکس منو فیلیکس رو دیدم قاب عکسی که شاید با ارزش ترین چیز قبلا برام بود ولی الان فقط حس نفرت دارم بهش
لباسامو پوشیدم و تاکسی گرفتم با پول پدرم و ارثی که از پدر بزرگم مونده زندگی میکنم بلاخره رسیدیم فرودگاهبلاخره قرار بود برم کره اما حالا با دو بچه ۶ ساله دسته بچه ها رو گرفتم و رفتیم سوار شدیم تو مغزم فقط به این فکر میکردم که اون اگه بیاد اونجا چیکار کنم
رسیدیم رفتیم خونه خودم
شب شده بودپیتزا سفارش دادم که زنگ در خورد
ا.ت:پیتزا رسید
لارا :هورا
لیراک:یس بلاخره
در باز کردم ولی با کسی که دیدم حس کردم قلبم داره از جاش در میاد
ا.ت:تو اینجا چیکار میکنی
منو حل داد و در رو کامل باز کرد وارد شد
لارا و لیراک:باباییی
بچه ها پریدن بغل فیلیکس ولی من خشکم زده بود
فیلیکس :دلم براتون تنگ شده بود
کل صدا های اطراف تو سرم میپیچید انگار تو آب دارم غرق میشم
در رو بستم و با نگرانی به بچه ها نگاه کردم فیلیکس اومد سمتم
و گفت:نگفتی که داری میای
ا.ت: نیازی نبود بگم
و حرکت کردم سمت آشپزخونه
پشت سرم اومد
فیلیکس:وقتی باهات حرف میزنم یه جا وایسا
برگشتم سمتش
ا.ت:بیا
از کمرم گرفت و بغلم کرد
بی احساس بودم میخواستم هولش بدم که دیدم بچه ها دارن نگاه میکنم
۴.۱k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.