آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
آه کز تاب دل سوخته جان میسوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان میسوزد
یارب این رخنهی دوزخ به رخ ما که گشود؟
که زمین در تبوتاب است و زمان میسوزد
دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان میسوزد
مگر این دشت شقایق دل خونین من است؟
که چنین در غم آن سرو روان میسوزد
آتشی در دلم انداخت و عالم بو برو
خام پنداشت که عود نهان میسوزد
لذت عشقو وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقصکنان میسوزد
گریهی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟
دل سرگشته که چون برگ خزان میسوزد
سایهی خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان میسوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان میسوزد
یارب این رخنهی دوزخ به رخ ما که گشود؟
که زمین در تبوتاب است و زمان میسوزد
دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان میسوزد
مگر این دشت شقایق دل خونین من است؟
که چنین در غم آن سرو روان میسوزد
آتشی در دلم انداخت و عالم بو برو
خام پنداشت که عود نهان میسوزد
لذت عشقو وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقصکنان میسوزد
گریهی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟
دل سرگشته که چون برگ خزان میسوزد
سایهی خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان میسوزد
۳.۰k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.