نیم ساعت با سپهر مشغول تماشای تلوزیون بودیم که یهو صدای س
نیم ساعت با سپهر مشغول تماشای تلوزیون بودیم که یهو صدای سعید از توی راهرو اومد.نمیدونست ما اومدیم و میخواستیم سوپرایزش کنیم.برقارو خاموش کردم و به سپهر گفتم که هیچی نگه و ساکت باشه.سعید اومد تو اتاق و در رو بست.یهو رفتم پشتش و چشماشو گرفتم که گفت_کی اینجاست؟تو کی هستی؟چی میخوای؟یه لبخند زدم و از سپهر خواستم تا برقارو روشن کنه .یهو سپهر برقارو روشن کرد و گفت _سلام بابایی جونم.سعید یه خنده ای کرد و از خوشحالی نمیدونست چی بگه .اروم اروم دستامو از روی چشماش برداشتم و در گوشش گفتم _سلام عشق من یهو برگشت سمتم و سپهر دوید بغلش و تند تند همو بوس میکردن و سعید قربون صدقه ش میرفت.دیدن این صحنه ها برام خوشبختی محض بود.داشتم نگاشون میکردم که یهو سپهر گفت_بابایی دلم برات خیلی تنگ شده بود چرا رفتی._سعید لپشو بوس کرد و گفت_قربونت برم من شازده کوچولوی بابا منم دلم تنگ شده بود .بعد از کلی بغل و بوس سپهر از بغل سعید اومد پایین و رفت تا ادامه ی برنامه کودکش رو ببینه.سعید اومد سمتم و موهامو از تو صورتم زد کنار بهش نگاه کردم و محکم بغلش کردم.نتونستم خودمو کنترل کنم از خوشحالی یه قطره اشک از چشمم چکید و گفتم _دلم خیلی برات تنگ شده بود سعید ._قربون اشکات برم خانومم منم دلم خیلی تنگ شده بود.خیلی غافلگیر شدم خیلی.از بغلش اومدم بیرون و اشکامو با دستاش پاک کرد .زل زد تو چشمام و سرشو اورد نزدیک که یهو آروم گفتم _سعید؟سپهر اینجا نشسته ها.خندید و یه نگاهی به سپهر انداخت و بعدش ازم فاصله گرفت و گفت_این دفعه رو که فرار کردی جوجه ولی دفعه بعد نمیزارم در بری ها._عههه سعیددد.زدم تو بازوش و خندیدم.یهو سپهر اومد پیشمون و گفت_مامان؟_جونم عزیزم._من گرسنمه غذا میخوام._قربون تو برم که شکمو تا موقعی که بابایی میره و دوش میگیره منم میز رو میچینم._اخ جووون غذااا.منو و سعید بهش خندیدیم.همیشه همینطوری بود اصلا طاقت گرسنگی رو نداشت.سعید رفت حموم و منم میز رو چیدم و رفتمم سراغ سپهر._پسر کوچولوی مامان غذا نمیخواد ؟._چرا چرا میخوام._پس بزن بریم که غذا آماده ست.محکم بغلم کرد و لپم رو بوسید.دلم ضعف رفت براش.با هم رفتیم سر میز که سعید هم اومد._به به چه کردی خانوووم.دلم تنگ شده بود واسه دستپختت._نوش جونت کاپی جان. پیشبند سپهر رو بستم و بهش غذا میدادم و سعید هم مشغول خوردن بود ._مامانی؟._جونم._من نوشابه میخوام. براش یه ذره نوشابه ریختم و بالاخره غذاش تموم شد.دست و صورتشو شستم که یهو گفت_مرسی مامان خیلی خوشمزه بود._خواهش میکنم اقا کوچولوی من.خندید و رفت تا بازی کنه.خودمم شروع کردم به خوردن و وقتی شام تموم شد ظرفارو شستم و میز رو تمیز کردم و رفتم بیرون که یهو دیدم سعید روی مبل دراز کشیده و سپهر هم روی سینه سعید خوابش برده.خندیدم و گونه ی دوتاییشون رو بوس کردم که سعید چشماشو باز کرد._عه بیدارت کردم ببخشید._نه بابا خواب نبودم که خانوم خوشگله._اقای خوشتیپ سپهر رو بده بزارم تو تختش تو هم برو مسواک بزن که بخوابیم.دیر وقته ها فردا بازی داری ._اووو حالا کو تا بازی .بازیمون ساعت 8 شب ._به هر حال باید استراحت کنی کاپی جووون._لیلیییی من تورو میکشم.خندیدم و سعید کوسن مبل رو پرت کرد طرفم و رفت تا مسواک بزنه.منم سپهر رو بردم توی تختش و پتوش رو کشیدم روش و اروم بوسش کردم.توی اتاق تخت نبود ولی من از پیشخدمت هتل خواستم تا یه تخت کودک بیاره و بزاره کنار تخت خودمون تا سپهر اونجا بخوابه.رفتم جلوی اینه و آرایشمو پاک کردم که سعید اومد .یه نگاهی بهم انداخت و لبخند زد .یه چشمک براش زدم و رفتم سمت دستشویی و بعد از زدن مسواک برقارو خاموش کردم .چون پیراهن تنم بود نیازی به لباس خواب نداشتم و برای همین با همون پیراهنم روی تخت دراز کشیدم و رفتم زیر پتو که یهو سعید بغلم کرد و در گوشم گفت_خب خب وایستا ببینم کی هی برای من چشمک میزد و فرار میکرد خندیدم و برگشتم سمتش و مثل همیشه سرمو گذاشتم رو سینه شو اروم موهامو نوازش میکرد .سرمو بردم بالا و اروم زیر گلوشو بوس کردم که یهو با یه لبخند گفت _اینقدر دلبری نکن جوجه ._دلم میخواد._عهههه نه بابا چشمم روشن.اروم سرشو اورد نزدیک و دستامو گذاشتم روی صورتش و سعید با گذاشتن لباش رو لبام فاصله بینمون رو تموم کرد.بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم .نوک دماغمو بوس کرد و گفت_دوستت دارم دلبر من._من بیشتر اقای جذابم.اروم لپشو بوس کردم و دوباره سرمو گذاشتم رو سینه ش و یه نیم ساعتی حرف زدیم و بعدش خوابیدیم.&&&خب عشقا اینم از پارت سوم.فقط لطفا قسمتایی که سپهر میگه رو به یه زبون بچگونه ی خیلی شیرین تصور کنید.عاشقتونم.کامنت فراموش نشه.مرسیی
۶.۶k
۱۸ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.