کلاس اول دبستان شیفت بعداز ظهر بودم باران تندی میبارید

کلاس اول دبستان شیفت بعداز ظهر بودم باران تندی میبارید.
یک چتر هفت رنگ دسته آبی سوت دار همان روزها خریده بودم.وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد.هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است
یادم نیست آن روز چه درسی داشتیم اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده... بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد ومن صد بار دیگر چتر نو خریده باشم اما آن حال خوب هفت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد!
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده
بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم به دلم بدهکار ماندم ...
به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم...
از ترس آنکه مبادا آنچه دلم میخواهد پشیمانی به بار آورد خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم...
اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان!
من خیلی به خودم بدهکارم ..
خیلی...
حالا می دانم هر حال خوبی، سن مخصوص به خودش را دارد ..
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ
ﺑﻪ "ﺧﻮﺩﻡ" ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ!️
دیدگاه ها (۲)

ﯾِـڪ ﮔـﻮﺷــہ ےِ ﺩِﻧــــﺞ ﯾـڪ ﻧﻘﻄــہ ۰ﯾــڪـ ﻋـﺎﻟﻤـِہ ﺑُﻐـﺾ ﯾـ...

#خدا_مےداندچند نفرهمین ساعت هاتوی اتاقشان #باران می آید #سیل...

ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑ...

🍻 بســــــــلامتےدل شکســـــتم کــــــه شکــــــستو دم نــــ...

حواستان باشد !اینجا خیلی زود ، دیر می شود !جایی که همه چیز ت...

یه نکته ای ملت بهتون بگم جالبهپست های قبلی رو دیدین ؟توشون ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط