رز سیاه

# رز _ سیاه

PART _ 52

« تارا»

ساعتای ۹ بود که تهیانگ برام غذا اورد واقعا اشتهای هیچی و نداشتم خاست بزور بهم بده ولی لجبازی میکردم اخر سر عصبی شد و کلی تهدیدم کرد و خط و نشون کشید که بلاخره غذامو خوردم و خوابیدم... تو خواب و بیداری بودم که صدای پاشنه کفشی رو شنیدم اول فکر کردم شاید پرستار باشه ولی تا اونجای که من دیده بودم بیشتر پرستارا بخواطر بیمارا کفش اسپرت میپوشن تا وقتی شبا میرن بالاسر مریضا بخواطر صدای کفش بیدار نشن مال پرستارای پسرم نبود چون اونام مثل خانما اسپرت میپوشیدن بخواطر بیمارا... چشامو نیم باز کردم و به ساعت نگاه کردم نزدیک یازده بود.. سایه یه نفر افتاد روم از اندازش معلوم بود طرف زیادی هیکل داره چشامو کامل باز کردمو بهش نگاه کردم... هودی مشکی تنش بود ماسک سیاه به صورتش و کلاه بیسبالی مشکی هم سرش بود.. چند دقیقه بود بر و بر منو نگاه میکرد... احساس کردم یه شوخیه بی مزس واسه همین دهن باز کردم..« داداش چیزی رو پیشونیم نوشته داری اینجوری نگام میکنی».. شروع به حرف زدن کرد و با حرفاش جوری رفتم تو شوک که حتا صدای دستگاه بالاسرمم نمیشنیدم
؟: خیلی وقته دنبالتم... بلاخره خانواده واقعی تو میبینی و اون موقعس که میفهمی اون کسی که عاشقشی چه هیولایه
تارا: سیم پیچی های مغزم سوخته بود این مردک چی داشت میگفت واقعا... تو کی هستی این حرفا چیه میزنی... دستاش دور گلوم حلقه شد تازه به خودم اومدم ترس برم داشته بود.. دستامو رو دستاش گذاشتم.. چیکار میکنی عوضی
؟: نگران نباش.. قراره یکم با عشقت شوخی کنیم و بعد شتر دیدی ندیدی
تارا: رمزی حرف میزد اشغال هیچی از حرفاش نفهمیدم خنده چندشی کرد و فشاری رو روی گلوم هس کردم... دستاشو فشار میدادم سمت عقب ولی یزرم تکون نمیخورد اب دهنمو بزور قورت دادم سعی میکردم خودمو از زیر دستش بکشم بیرون ولی کل وزنش روم بود نفسم بالا نمیومد میدونستم رنگم به کبودی میزنه اشک از گوشه چشمام میچکید ـ.. حس میکرم اخر راهم.. میخاستم تسلیم بشم ولی با جرقه ای که تو ذهنم خورد به خودم اومد... من نباید میمردم نباید بدون گرفتن انتقام مامان بابام میمردم.. تهیانگ.. اون به من نیاز داشت خودش به زبون اورد.. شاید نگفته باشه ولی غیر مستقیم توی حرفاش فهمیده بودم... هاتسوکی.. اون خیلی وابسته من بود.. نمیتونستم دل هیچکسو بشکونم پس تموم توانمو توی انگشتای دستم جمع کردمو ناخنامو با همه ی قدرتم جوری تو گوشتای دستاش فرو کردم که خودمم حس کردم دستاش سوراخ شد داد بلندی کشید ولی دستاشو پس نکشید و همچنان گلومو فشار میداد... ناخنامو توی دستاش فشار میدادم تموم نیرومو جمع کردم و سمتش جلو خم شدم... بزور صاف نشستم و با تموم توانم به عقب هولش دادم و سریع دکمه کنار تخت و زدمو صدای اژیر بلند شد بخواطر ورود یهوی حجم زیادی اکسیژن شدیدا به سرفه افتاده بودم ... عوضی خیلی زور داشت بخواطر این تونستم جداش کنم چون ناخنام ساعد دستاشو عمیق زخمی کرده بود و از درد مطمئنن دستاش بی حس شده بودن... بلند شد و جلوم وایستادم دستش رو ساعد زخمیش بود
؟: گفته بود خیلی سرسختی ولی به قیافت نمیخورد
تارا: گلومو ماساژ میدادم.. چیه خیال این دخترای ناز نازو رو کردی رو من
؟: نه خیال اونای که دست به دامن عشقشون میشن و کردم
تارا: تا اومدم چیزی بگم سمتم حمله کرد و از رو تخت انداختم پایین... پای چپم که به سرامیکا برخورد کرد انگار همه استخونام شکستن نفسم از درد شدیدش بند اومد... از توی جیبش یه چاقوی جیبی در اورد
؟: نظرت چه تا اون مردک میرسه یه جلای به صورتت بدم
تارا: از ترس میخکوب شده بودم.. میخاست چیکار کنه... سمتم قدم برمیداشت رو زمین خودمو به سمت عقب میکشیدم ولی با یه جهش بلند خودشو بهم رسوند منو رو زمین خم کردو رو شکمم نشست... نمیتونستم نفس بکشم با دستش صورتمو محکم گرفت و اروم اروم چاقو رو نزدیک صورتم اورد... انگار میخاست از ترس منو بکشه تا اینکه با چاقو بلایی سرم بیاره... دستشو به صورتم رسوند و نوک چاقو رو روی گونه راستم کنار چشمم گذاشت و نوک شو فرو کرد توی پوستم و اروم اروم سمت پایین میکشید.. از درد زیاد جیغ بلندی کشیدم و اون عوضی قهقه میزد.. ولی قبل اینکه بیشتر از اون پیش بره وزنش از روم برداشته شد و پرت شد کنار سرش محکم به میله تخت خورد و گیج شد.. بدنم بی حس شده بود و گونم خیلی میسوخت فکر کنم اندازه یه بند انگشت بریده بود صورتمو ولی عمیق بود...

هر چی بلا عه یه دقعه سر تارا میاد😥
اسلاید دو ادامه پارت
دیدگاه ها (۲)

# رز _ سیاه PART _ 53تهیانگ: طبقه ای که اتاق تارا توش بود کا...

مننن غشش از این همههه جذابیتتتتت💘😭🔥🔥

خود بنده شخصا جررررررررررر خوردم سر این 🤣🤣🤣🤣

# رز _ سیاه PART _ 51 دیگه آب از سر گذشته چیزی نمیتونم بگم😑🤣...

شوهر دو روزه. پارت۸۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط