او استکان چایی خود را نخورد و رفت

او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت

گفتم نرو ! بمان ! قسم ات می دهم ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت

گفتم که صد شمار بمان تا ببینم ات
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت

گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!
در بیت اخرین غزلم دست برد و رفت

یعنی به قدر چای هم ارزش...؟نه بی خیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
دیدگاه ها (۴)

ﻣﻦ #زن بوﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ #ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻣﺎ...

اگر لازم باشد #زنانه فکر می‌کنمو چون سوزنی در #خیالت فرو می‌...

ببین عزیز دلم...نگو حساسی...نگو گیر میدی...دوست داشتن از هرن...

و از میانِ تمام #آرزوها دردناک ترینشنخواستنِ #تو در نداشتنِ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط