احسان میری سوریه

- احسان می‌ری سوریه؟

پنج سال حسرت خورده‌ام،‌ یک نفر این سؤال را از من بکند:

- یه ساعت فرصت می‌خوام که برم خونه و ساک ببندم.

می‌خندد که تا پرواز شنبه، برای بستن ساک فرصت دارم.

از دوشنبه تا شنبه را ۱۰۰ بار با انگشتانم می‌شمارم؛ پنج روز. پنج روزی که نمی‌گذرد. دیگر گروه نِخِسا را لحظه‌ای چک می‌کنم. اسم محله‌ها و شهرهای سوریه را حفظم. لواهای سوری را بهتر از سوری‌ها می‌شناسم. شهرهای درگیر و آزادشده. خط پیشروی داعش و مسلحین و هرچه در سوریه جریان دارد. حتی شماره معروفی که از سوریه با آن تماس می‌گیرند. همه این‌ها را مدیون گروه نخسا هستم. نیروهای خودسر سپاه که این گروه را زده‌اند.

سه روز بعد، تلفنم دوباره زنگ می‌خورد. همان شماره معروف است با کلی صفر. دوهزار کیلومتر دورتر رحیم گوشی را دست گرفته است. رئیس بهداری حلب در سوریه. اسمم را در لیست دیده و خوشحال زنگ زده که بیا می‌خواهیم برایت گوسفند زمین بزنیم. چه قندی در دلم آب می‌شود از شوخی‌هایش. چه قوت قلبی‌ست حرف‌هایش. انگار هلم می‌دهد که بنشینم جلوی سمیه و بگویم تا رفتنم چیزی نمانده است.

دو روزِ باقی‌مانده تا شنبه و آن پرواز را همه بی‌تابیم. من، مامان و بابا، سمیه، بچه‌ها و علی. قرار بود با علی هم‌سفر باشیم و نشد. همین‌جاماندن، از همه بی‌تاب‌ترش کرده است. سال ۹۴ که از مشهد به تهران آمدم، علی طاقت نیاورد از هم دور باشیم. او هم دست زن و بچه‌اش را گرفت و آمد تهران. بحث رفاقتم با علی، هم‌بازی بچگی و هم‌راز نوجوانی و هم‌صحبت جوانی نیست. بحث همکار هم نیست. علی هم‌اشک من است. اشک و ماادراک اشک، در روضه‌های دونفره‌مان.
#همسایه_های_خانم_جان
پاتوق
دیدگاه ها (۰)

یک روز جمعه با خانواده‌ات دور هم جمع شده‌اید، آن وقت یک ازخد...

- دکتراحسان بفرمایید سوار شید.دکتررضا صدایم می‌زند که از زیا...

السلام علیک یا فاطمة الزهرا:⚜کتاب «تابِ طناب دار» نوشته مهدی...

السلام علیک یا فاطمة الزهرا:🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط