اذان صبح را گفتند...
اذان صبح را گفتند...
سر سجاده اش نشسته با نور چراغ راهرو،که مباد مزاحم کسی شود،یک چیزی میخواند،دعا است ،یا کتاب نمیدانم؟
نمازش را که میخواند،شال و کلاه میکند و از خانه میرود بیرون...
آفتاب تازه زده،زنگ خانه را میزند و اهل خانه را با لبخند به استقبال میطلبد
روز تعطیل است...
دوتا سنگک تازه ی دورو خاش خاشی برشته دستش رو توی سفره میگذارد و زیر سماور را روشن میکند...
عشق،فقط گفتن دوستت دارم و فلان و فلان نیست
عین عشق یعنی خوده تو،پدر😍
پ.ن ما عاشقانه زندگی کردن رو از شما یاد گرفتیم برای کل زندگیمون😍
#منزل_پدر
#آموزشگاه_عاشقی
#بی_آرایه_تر_از_همیشه
سر سجاده اش نشسته با نور چراغ راهرو،که مباد مزاحم کسی شود،یک چیزی میخواند،دعا است ،یا کتاب نمیدانم؟
نمازش را که میخواند،شال و کلاه میکند و از خانه میرود بیرون...
آفتاب تازه زده،زنگ خانه را میزند و اهل خانه را با لبخند به استقبال میطلبد
روز تعطیل است...
دوتا سنگک تازه ی دورو خاش خاشی برشته دستش رو توی سفره میگذارد و زیر سماور را روشن میکند...
عشق،فقط گفتن دوستت دارم و فلان و فلان نیست
عین عشق یعنی خوده تو،پدر😍
پ.ن ما عاشقانه زندگی کردن رو از شما یاد گرفتیم برای کل زندگیمون😍
#منزل_پدر
#آموزشگاه_عاشقی
#بی_آرایه_تر_از_همیشه
۱.۳k
۰۸ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.