برنگشت آب بنوشد که فقط او برگشت
برنگشت آب بنوشد که فقط او برگشت
یک دل سیر گل چهره بابا را دید
قامت سرو کمان گشت در آن کوچه خشم
بین آن کوچه علی قصه زهرا را دید
تکه تکه شده آیینه پیغمبر.. آه
ذره ذره تن او پخش شده در همه جا
سیل خون از بدنش روی زمین جاری شد
و چنین پر شده از عطر پیمبر همه جا
بارها روی زمین می خورد و حیرانست
در دم هلهله و سوت... پدر می آید
روی زانو برود راه و ندارد قوت
پادشاهی که سر نعش پسر می آید
در عبا جمع کند پیکر پاشیده او
پاره پاره بدنش را به بغل میگیرد
آتش خنده دشمن جگرش را سوزاند
قبل مرگ از غم جانسوز علی میمیرد
شاعر: فاطمه معصومی
یک دل سیر گل چهره بابا را دید
قامت سرو کمان گشت در آن کوچه خشم
بین آن کوچه علی قصه زهرا را دید
تکه تکه شده آیینه پیغمبر.. آه
ذره ذره تن او پخش شده در همه جا
سیل خون از بدنش روی زمین جاری شد
و چنین پر شده از عطر پیمبر همه جا
بارها روی زمین می خورد و حیرانست
در دم هلهله و سوت... پدر می آید
روی زانو برود راه و ندارد قوت
پادشاهی که سر نعش پسر می آید
در عبا جمع کند پیکر پاشیده او
پاره پاره بدنش را به بغل میگیرد
آتش خنده دشمن جگرش را سوزاند
قبل مرگ از غم جانسوز علی میمیرد
شاعر: فاطمه معصومی
۱.۰k
۲۸ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.