چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست

چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست
آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست

گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود
باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست

گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست

دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست

می‌رسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست

ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم
کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست

کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد
یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
دیدگاه ها (۲)

یادمان نرود...در دفتر دیکته فردایمان بنویسیم:انسان بودن، پاک...

من هرگز آسمان رازیبا ندیده بودماز اینسانچشم تو آسمان راقابی ...

وقتی گرسنه ای یه لقمه نون خوشبختیهوقتی تشنه ای یه قطره آب خو...

دوست داشتنت رابر برگهای نازک دلنقش میزنمکه پرواز غزل را میبو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط