چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم حاج آقا خانه نبود ا

چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم.
یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو.
تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد.
برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم.
گفتم: مادر! چرا بی خبر؟
گفت: به دلم افتاد که باید بیام .

شهید مهدی زین الدین
دیدگاه ها (۱)

حکایتی از رسول مهربانی هامردی خدمت رسول اکرم "ص" عرض کرد که ...

عکاس خودم@@@@@@نام سال های قبل که توسط رهبر انقلاب نامگذاری ...

طنز جبهه ریشتو روی پتو میذاری یا زیرش؟ بعد از ظهر یکی از رو...

پیام همسر شهید «خدادادی»بهار آمد بدون بهارم عید آمد بدون یار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط