روزی دا در رد

روزی ﺳﮕﯽ داﺷﺖ در ﭼﻤﻦ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮرد.
ﺳﮓ دﯾﮕﺮی از ﮐﻨﺎر ﭼﻤﻦ ﮔﺬﺷﺖ.
ﭼﻮن اﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮه را دﯾﺪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮد و اﯾﺴﺘﺎد، آﺧﺮ ھﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺳﮓ ﻋﻠﻒ ﺑﺨﻮرد.
اﯾﺴﺘﺎد و ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﮐﯽ ھﺴﺘﯽ؟ ﭼﺮا ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری؟
ﺳﮕﯽ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮرد ﻧﮕﺎھﺶ ﮐﺮد و ﺑﺎد در ﮔﻠﻮ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ؟ ﻣﻦ ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن ھﺴﺘﻢ!
ﺳﮓ رھﮕﺬر ﭘﻮزﺧﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ:
ﺳﮓ ﺣﺴﺎﺑﯽ! ﺗﻮ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری؛ دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن؟اﮔﺮ ﻻاﻗﻞ ﭘﺎره اﺳﺘﺨﻮاﻧﯽ ﺟﻠﻮت اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎز ﯾﮏ ﭼﯿﺰی؛ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن؟
ﺳﮓ ﺧﻮدت ﺑﺎش...!

زﻣﺴﺘﺎن ﺑﯽ بهار
#اﺑﺮاھﯿﻢ_ﯾﻮﻧﺴﯽ

@mehrromah
دیدگاه ها (۴)

پله ویلچرنشین شد! 🔹 عکسی از پله منتشر شده که بر روی ویلچر نش...

داریوش دستور داد دانشمندان مصری قوانین قدیم مصر را تا زمان آ...

به نزدیک خردمندان چهار چیز بر پادشاهان عیب است : ترسیدن در م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط