اگه خوناشام بشه
• چویا :
..بارون میبارید، مثل اشکهای زمین، سنگین و بیوقفه....
وایساده بودم ..زیر نور کمرمق چراغ کوچه، وقتی صدای قدمهایش را شنیدم...
ملایم، ولی عمیق. مثل پژواک طبل قلبم که داشت از سینهام بیرون میزد.
و بعد... ظاهر شد...
موهای سرخش زیر باران میدرخشید، چشمان آبیـاش مثل دو تیغهی یخ به من خیره شده.... لبهاش کمی باز بود، انگار بوی خون را حس کرده. شاید هم فقط داشت لبخند میزد. لبخندی که بیشتر درد داشت تا شادی...
چویا: ...چرا اومدی؟ میدونستی ممکنه دیگه هیچوقت برنگردی...
*نفسنفس زدم. نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم. دلم برای صدایش تنگ شده بود. برای بوی تنش. حتی برای ترسی که کنار او بودن بههمراه داشت.
تو: نمیتونستم نبینمت... حتی اگه این آخرین بار باشه...
* نزدیکتر شد. خیلی نزدیک. صورتش فقط چند سانت با صورتم فاصله داشت. دستهایش را دور صورتم حلقه کرد. پوستش سرد بود... اما لمسش، آتیشم زد....
+ من یه هیولا شدم، میدونی؟
_ میدونم... و هنوزم میخوامت
چشماش لرزید. برای اولین بار، از پشت اون ماسک غرور، یکم ترس و درد بیرون زد...
+ ممکنه کنترلم رو از دست بدم... ممکنه بهت آسیب بزنم...
– اگه قراره بمیرم، بذار توی آغوش تو باشه...
...دیگه مقاومت نکرد. * لبهاش روی ل.بهات نشست. طعم ب.و.سهاش تلخ بود، شبیه اشتیاقی سرکوبشده و رنجی کهنه. تنم لرزید. شاید از ترس، شاید از عشق. شاید هر دو.....
لحظهای بعد، دندانهای نیشش روی گردنم حس شد. تیزیشان مثل برق از پوست گذشت و... دردی شیرین، نفسگیر....
اما عجیبتر از درد، لذتی بود که از این نزدیکی در جانم پیچید.
انگار روحامون برای لحظهای یکی شده بود.
و آروم گفت:
+ و دیگه..، تو هم بخشی از دنیای منی... خونت، قلبت، همهچی
و من با صدای گرفته گفتم:
_ فقط نرو... حتی اگه تاریکی دورتو گرفته، باهات میمونم...:)
در آغوش او، وسط باران و خون، فهمیدم که حتی در جهنم هم باشی... اگر کنار کسی باشی که عاشقشی، جهنم هم بهشت میشه.....:>>>❤️🔥
..بارون میبارید، مثل اشکهای زمین، سنگین و بیوقفه....
وایساده بودم ..زیر نور کمرمق چراغ کوچه، وقتی صدای قدمهایش را شنیدم...
ملایم، ولی عمیق. مثل پژواک طبل قلبم که داشت از سینهام بیرون میزد.
و بعد... ظاهر شد...
موهای سرخش زیر باران میدرخشید، چشمان آبیـاش مثل دو تیغهی یخ به من خیره شده.... لبهاش کمی باز بود، انگار بوی خون را حس کرده. شاید هم فقط داشت لبخند میزد. لبخندی که بیشتر درد داشت تا شادی...
چویا: ...چرا اومدی؟ میدونستی ممکنه دیگه هیچوقت برنگردی...
*نفسنفس زدم. نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم. دلم برای صدایش تنگ شده بود. برای بوی تنش. حتی برای ترسی که کنار او بودن بههمراه داشت.
تو: نمیتونستم نبینمت... حتی اگه این آخرین بار باشه...
* نزدیکتر شد. خیلی نزدیک. صورتش فقط چند سانت با صورتم فاصله داشت. دستهایش را دور صورتم حلقه کرد. پوستش سرد بود... اما لمسش، آتیشم زد....
+ من یه هیولا شدم، میدونی؟
_ میدونم... و هنوزم میخوامت
چشماش لرزید. برای اولین بار، از پشت اون ماسک غرور، یکم ترس و درد بیرون زد...
+ ممکنه کنترلم رو از دست بدم... ممکنه بهت آسیب بزنم...
– اگه قراره بمیرم، بذار توی آغوش تو باشه...
...دیگه مقاومت نکرد. * لبهاش روی ل.بهات نشست. طعم ب.و.سهاش تلخ بود، شبیه اشتیاقی سرکوبشده و رنجی کهنه. تنم لرزید. شاید از ترس، شاید از عشق. شاید هر دو.....
لحظهای بعد، دندانهای نیشش روی گردنم حس شد. تیزیشان مثل برق از پوست گذشت و... دردی شیرین، نفسگیر....
اما عجیبتر از درد، لذتی بود که از این نزدیکی در جانم پیچید.
انگار روحامون برای لحظهای یکی شده بود.
و آروم گفت:
+ و دیگه..، تو هم بخشی از دنیای منی... خونت، قلبت، همهچی
و من با صدای گرفته گفتم:
_ فقط نرو... حتی اگه تاریکی دورتو گرفته، باهات میمونم...:)
در آغوش او، وسط باران و خون، فهمیدم که حتی در جهنم هم باشی... اگر کنار کسی باشی که عاشقشی، جهنم هم بهشت میشه.....:>>>❤️🔥
- ۲.۹k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط