اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱۳
زنگ زدم به بابا ولی اونم گفت که بهم گفته تهیونگ داره میاد دنبالم!!!
چی!؟ من!!؟؟
لعنتیی!!!!
سریع خواستم زنگ بزنم به پلیس ولی... هه نه!! من نمیتونم...
بلند شدم سریع رفتم سمت محل کار ا. ت. انقدری نگران بودم که با ماشین نرفتم!!
# ا . ت
داد زدم: ولم کنننن
همچنان درحال جنگیدن بودیم. دیگه خسته شدم.
اونم خسته شدت بود. شانس اوردم ک تا الان بلایی سرم نیاورده بود و فقط لباسم پاره شده بود.
با دیدن تفنگی روی زمین با خوشحالی پریدم و برش داشتم.
تفنگ رو به سمت سوهو گرفتم و داد زدم: جلو نیا وگرنه میزنم!!!
سوهو چاقوش رو سمتم گرفت: اگه بزنی منم میزنم!
خندیدم: چطوری اخه!؟
بعد تا خواستم شلیک کنم، سوهو ب سرعت پرید و با چاقو بازوم رو زخم کرد.
اهی کشیدم و بازوم رو چسبیدم: اایییی لعنتی عوضی!
سوهو نیشخند زد و خواست دوباره بهم حمله کنه که یهو در شکسته شد!!
یه عالمه پلیس اومدن داخل اتاق!
پلیس ها ب سرعت سوهو رو چسبیدن و بردنش بیرون.
بعضیاشون هم با من صحبت کردن که حالم خوبه یا نه.
بهم یک پتو دادن تا دور خودم بپیچم.(درسته لباسش پاره شده ولی اونقدری نشده که از تنش دربیاد،لباسش تنش بود ولی پاره پاره)
افسر پلیس اروم منو به بیرون راهنمایی کرد. بیرون کنار ماشین پلیس ایستادم. سوهو رو به ماشین تکیه داده بودن و به دستش دست بند زدن.
حالم داشت بد میشد. سرم گیج میرفت. نگاهی به دور و بر خیابون انداختم. یه نفر از دور درحال دوییدن بود. نزدیکتر که شد دیدم تهیونگه!!!
واای نمیدونم چرا از دیدنش خوشحال شدم.
ولی چشماش از عصبانیت قرمز شده بود
ناخوداگاه دستمو سمتش دراز کردم که تا بهم رسید یهو سیلی محکمی کوبید توی گوشم!!!
پخش زمین شدم... پتو از روم کنار افتاد...
انگار برای یه لحظه زمین دور سرم چرخید.
#تهیونگ
یقه شو گرفتم و کشیدم بالا: تا این وقت شب کجا بودی!!!؟؟؟؟
با ترس لب زد:من...من...
با عصبانیت گفتم: بهم خیانت کردی اره لعنتی!؟؟؟
تعجب کرده بود...
یهو افسر پلیس دستمو گرفت و گفت: شما شوهر این خانم هستین؟
با عصبانیت گفتم: اره متاسفانه!!
افسر پلیس گفت: اقا اروم باشید. اون اقا قصد تجاوز به همسرتون رو داشته!
هاا؟؟؟ اهااا کدوم خری میخواسته همچین غلطی کنه!؟؟؟
اون مرتیکه اونجا ایستاده بود و پلیس ها دورش ایستاده بودن تا بابام برسه.
ا. ت رو بلند کردم و دستی به گونش کشیدم...دستم بشکنه، چرا زدمش...
نگاهی ب سر تا پاش کردم و گفتم: بلایی که سرت نیاورد؟؟
ا. ت دستپاچه شد: نه نه...
# ا . ت
یهو چشم تهیونگ خورد به اون زخم روی بازوم...انگار اتیش گرفت!!! با عصبانیتت زیااد و چشمای قرمز خواست به سوهو حمله کنه که من سریع جلوشو گرفتم: نههه ولش کن تروخداااا
افسر پلیس گفت: نگران نباشید اقا خودمون حسابشو میرسیم😂
تهیونگ با عصبانیت دستمو کشید و گفت: بیا بریم خونه...اونجا تنبیهت میکنم.
دستشو پس زدم: مگه قرار نشد بهم کار نداشته باشیم؟؟ اصن قول دادی منو نزنی...ب قولت عمل کردی!؟؟؟
بدون اینکه به حرفام گوش بده دستم رو دوباره کشید دنبال خودش. منم دوباره دستشو پس زدم.
انگار عصبی شد که سریع خم شد و دستشو گذاشت زیر پام و اون یکی دستشم زیر سرم گذاشت و منو بالا برد و بقلم کرد!!!
دستو پا زدم: ولم کننن
تهیونگ: ا. ت ساکت شو! از دستت عصبانیم!
هیچی نگفتم...ولی چون سرم داد زد، بغض کردم...
چی!؟ من!!؟؟
لعنتیی!!!!
سریع خواستم زنگ بزنم به پلیس ولی... هه نه!! من نمیتونم...
بلند شدم سریع رفتم سمت محل کار ا. ت. انقدری نگران بودم که با ماشین نرفتم!!
# ا . ت
داد زدم: ولم کنننن
همچنان درحال جنگیدن بودیم. دیگه خسته شدم.
اونم خسته شدت بود. شانس اوردم ک تا الان بلایی سرم نیاورده بود و فقط لباسم پاره شده بود.
با دیدن تفنگی روی زمین با خوشحالی پریدم و برش داشتم.
تفنگ رو به سمت سوهو گرفتم و داد زدم: جلو نیا وگرنه میزنم!!!
سوهو چاقوش رو سمتم گرفت: اگه بزنی منم میزنم!
خندیدم: چطوری اخه!؟
بعد تا خواستم شلیک کنم، سوهو ب سرعت پرید و با چاقو بازوم رو زخم کرد.
اهی کشیدم و بازوم رو چسبیدم: اایییی لعنتی عوضی!
سوهو نیشخند زد و خواست دوباره بهم حمله کنه که یهو در شکسته شد!!
یه عالمه پلیس اومدن داخل اتاق!
پلیس ها ب سرعت سوهو رو چسبیدن و بردنش بیرون.
بعضیاشون هم با من صحبت کردن که حالم خوبه یا نه.
بهم یک پتو دادن تا دور خودم بپیچم.(درسته لباسش پاره شده ولی اونقدری نشده که از تنش دربیاد،لباسش تنش بود ولی پاره پاره)
افسر پلیس اروم منو به بیرون راهنمایی کرد. بیرون کنار ماشین پلیس ایستادم. سوهو رو به ماشین تکیه داده بودن و به دستش دست بند زدن.
حالم داشت بد میشد. سرم گیج میرفت. نگاهی به دور و بر خیابون انداختم. یه نفر از دور درحال دوییدن بود. نزدیکتر که شد دیدم تهیونگه!!!
واای نمیدونم چرا از دیدنش خوشحال شدم.
ولی چشماش از عصبانیت قرمز شده بود
ناخوداگاه دستمو سمتش دراز کردم که تا بهم رسید یهو سیلی محکمی کوبید توی گوشم!!!
پخش زمین شدم... پتو از روم کنار افتاد...
انگار برای یه لحظه زمین دور سرم چرخید.
#تهیونگ
یقه شو گرفتم و کشیدم بالا: تا این وقت شب کجا بودی!!!؟؟؟؟
با ترس لب زد:من...من...
با عصبانیت گفتم: بهم خیانت کردی اره لعنتی!؟؟؟
تعجب کرده بود...
یهو افسر پلیس دستمو گرفت و گفت: شما شوهر این خانم هستین؟
با عصبانیت گفتم: اره متاسفانه!!
افسر پلیس گفت: اقا اروم باشید. اون اقا قصد تجاوز به همسرتون رو داشته!
هاا؟؟؟ اهااا کدوم خری میخواسته همچین غلطی کنه!؟؟؟
اون مرتیکه اونجا ایستاده بود و پلیس ها دورش ایستاده بودن تا بابام برسه.
ا. ت رو بلند کردم و دستی به گونش کشیدم...دستم بشکنه، چرا زدمش...
نگاهی ب سر تا پاش کردم و گفتم: بلایی که سرت نیاورد؟؟
ا. ت دستپاچه شد: نه نه...
# ا . ت
یهو چشم تهیونگ خورد به اون زخم روی بازوم...انگار اتیش گرفت!!! با عصبانیتت زیااد و چشمای قرمز خواست به سوهو حمله کنه که من سریع جلوشو گرفتم: نههه ولش کن تروخداااا
افسر پلیس گفت: نگران نباشید اقا خودمون حسابشو میرسیم😂
تهیونگ با عصبانیت دستمو کشید و گفت: بیا بریم خونه...اونجا تنبیهت میکنم.
دستشو پس زدم: مگه قرار نشد بهم کار نداشته باشیم؟؟ اصن قول دادی منو نزنی...ب قولت عمل کردی!؟؟؟
بدون اینکه به حرفام گوش بده دستم رو دوباره کشید دنبال خودش. منم دوباره دستشو پس زدم.
انگار عصبی شد که سریع خم شد و دستشو گذاشت زیر پام و اون یکی دستشم زیر سرم گذاشت و منو بالا برد و بقلم کرد!!!
دستو پا زدم: ولم کننن
تهیونگ: ا. ت ساکت شو! از دستت عصبانیم!
هیچی نگفتم...ولی چون سرم داد زد، بغض کردم...
- ۹.۲k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط