black flower(p,297)
black flower(p,297)
جونگکوک دست تهیونگ رو گرفته بود که یک تکون ریز حس کرد .
جونگکوک: تهیونگ...
جونگ کوک به پسر کوچیکتر که چشماش رو آروم باز کرد لبخندی زد.
بالاخره بهوش اومد.
با صدای خوشحالی توی دلش فریاد زد . و تهیونگ چند بار پلک زد.
تهیونگ: بیهوش شده بود؟
اما چرا...؟🧠
مغزش شروع به یاد آوردن خاطرات کرد و جوابش رو گرفت.
یک روز بیهوش شده بودی البته دکتر گفت مشکل جدی ای نیست اما به هر حال....
تهیونگ چپ چپ به آلفا نگاه کرد.
اگه جونگ کوک همراهش نبود ممکن بود حقیقت رو تا حدودی بفهمه....
اما مگه نمی خواست بیخیالش بشه؟
اههه ....
لعنت.
خودشم نمی دونست چیکار باید انجام بده.
جونگکوک: اما تهیونگ... ما دیگه دو تا غریبه نیستم هر چیزی که به تو مربوط میشه به منم ربط پیدا میکنه....
جونگ کوک با یه لحن جدی به امگا چندان بهش توجه ی نمی کرد گفت و سعی کرد دلخوریش رو از این رفتارهای بد تهیونگ پنهان کنه.
تهیونگ: چی جونگکوک چطوری تونست ذهن منو بخونه نکنه هر وقت بهش فحش میدم هم میفهمه بسملا الرحمن الرحیم 🧠
جونگکوک: تهیونگ اصلا شنیدی که چی گفتم؟
جونگکوکحرفش رو ادامه نداد و تهیونگ سرش رو تکون داد اما با به یاد آوردن کسی که مقابل چشمای خودش بهش شلیک شده بود دهنش رو باز کرد.
تهیونگ: تهیون.... حالش خوبه؟
با صدای خشکی پرسید و سرفه کرد.
جونگکوک: نگران نباش دو ساعت پیش عمل شد و گلوله رو از بدنش خارج کردن اما فعلا بیهوشه که پزشکش گفته طبیعیه.
جونگ کوک اطلاع داد و تهیونگ نفس راحتی کشید. تهیون زنده می موند و در حال حاضر همین براش کافی بود.
چند دقیقه بعد ویندوز تهیونگ بالا اومد و با گریه کلماتش رو بهم میچسبوند.
تهیونگ: کوک بچه ها بچه ها چی شدن نگو که از پیشمون رفتن .(گریه )
جونگکوک نزدیک رفت و خیلی با احتیاط تهیونگ رو بغل کرد و با لحن اطمینان بخشی لب زد .
جونگکوک : ته ته چیزی نشده بچه ها هم سالمن .
تهیونگ: نه کوک داری دروغ میگی وگرنه من
الان اینجا نبودم .(گریه)
جونگکوک ، تهیونگ رو از بغلش و اشکاش رو پاک کرد .
جونگکوک : من هیچوقت بهت دروغ نمیگم عزیزم .
تهیونگ : میخوام برم خونه (بغض)
جونگکوک: چی...؟ نه... بدنت هنوز ضعیفه بهتره تا وقتی حالت بهتر نشده همینجا بمون.
امگای مو نقره ای خواست بشینه که جونگکوک مانع شد و خودش بهشکمک کرد که روی تخت بشینه.
جونگکوک بعد از چند دقیقه رفت روی صندلی کنار تخت نشست .
تهیونگ: کوک... چرا مشکوک رفتار می کنی اتفاقی افتاده؟
تهیونگ با بدبینی پرسید و جونگ کوک یه خنده ی مصنوعی کرد.
جونگکوک: نه تهیونگ... چه مشکلی؟ همه چیز مرتبه دوسورا دستگیر شد تو نجات پیدا کردی و تهیون هم زنده ست.
گفت و تهیونگ رو دوباره روی تخت دراز کرد.
تهیونگ: پس چرا اینقدر عجیب رفتار می.....
با صدای در حرفش قطع شد و جونگ کوک از روی صندلی بلند شد.
این یه اتاق خصوصی بود و پزشک هم کمتر یک ساعت پیش تهیونگ رو معاینه کرده بود پس کی میتونست باشه؟
شاید پرستار بود.
جونگکوک با همین فکر دستگیره ی در رو چرخوند و با ورژن میانسال تهیونگ با یه صورت اشکی و چشمای قرمز رو به رو شد.
جونگکوک: چی؟
هان دانگ هی اینجا چیکار می کرد؟🧠
فراموش کرده بود که اون زن میانسال کسی بود که جفتشو به دنیا آورده بود.
دانگ هی: میخوام پسرمو ببینم.
دانگ هی گفت و جونگ کوک از سر راهش کنار رفت.
جونگکوک دست تهیونگ رو گرفته بود که یک تکون ریز حس کرد .
جونگکوک: تهیونگ...
جونگ کوک به پسر کوچیکتر که چشماش رو آروم باز کرد لبخندی زد.
بالاخره بهوش اومد.
با صدای خوشحالی توی دلش فریاد زد . و تهیونگ چند بار پلک زد.
تهیونگ: بیهوش شده بود؟
اما چرا...؟🧠
مغزش شروع به یاد آوردن خاطرات کرد و جوابش رو گرفت.
یک روز بیهوش شده بودی البته دکتر گفت مشکل جدی ای نیست اما به هر حال....
تهیونگ چپ چپ به آلفا نگاه کرد.
اگه جونگ کوک همراهش نبود ممکن بود حقیقت رو تا حدودی بفهمه....
اما مگه نمی خواست بیخیالش بشه؟
اههه ....
لعنت.
خودشم نمی دونست چیکار باید انجام بده.
جونگکوک: اما تهیونگ... ما دیگه دو تا غریبه نیستم هر چیزی که به تو مربوط میشه به منم ربط پیدا میکنه....
جونگ کوک با یه لحن جدی به امگا چندان بهش توجه ی نمی کرد گفت و سعی کرد دلخوریش رو از این رفتارهای بد تهیونگ پنهان کنه.
تهیونگ: چی جونگکوک چطوری تونست ذهن منو بخونه نکنه هر وقت بهش فحش میدم هم میفهمه بسملا الرحمن الرحیم 🧠
جونگکوک: تهیونگ اصلا شنیدی که چی گفتم؟
جونگکوکحرفش رو ادامه نداد و تهیونگ سرش رو تکون داد اما با به یاد آوردن کسی که مقابل چشمای خودش بهش شلیک شده بود دهنش رو باز کرد.
تهیونگ: تهیون.... حالش خوبه؟
با صدای خشکی پرسید و سرفه کرد.
جونگکوک: نگران نباش دو ساعت پیش عمل شد و گلوله رو از بدنش خارج کردن اما فعلا بیهوشه که پزشکش گفته طبیعیه.
جونگ کوک اطلاع داد و تهیونگ نفس راحتی کشید. تهیون زنده می موند و در حال حاضر همین براش کافی بود.
چند دقیقه بعد ویندوز تهیونگ بالا اومد و با گریه کلماتش رو بهم میچسبوند.
تهیونگ: کوک بچه ها بچه ها چی شدن نگو که از پیشمون رفتن .(گریه )
جونگکوک نزدیک رفت و خیلی با احتیاط تهیونگ رو بغل کرد و با لحن اطمینان بخشی لب زد .
جونگکوک : ته ته چیزی نشده بچه ها هم سالمن .
تهیونگ: نه کوک داری دروغ میگی وگرنه من
الان اینجا نبودم .(گریه)
جونگکوک ، تهیونگ رو از بغلش و اشکاش رو پاک کرد .
جونگکوک : من هیچوقت بهت دروغ نمیگم عزیزم .
تهیونگ : میخوام برم خونه (بغض)
جونگکوک: چی...؟ نه... بدنت هنوز ضعیفه بهتره تا وقتی حالت بهتر نشده همینجا بمون.
امگای مو نقره ای خواست بشینه که جونگکوک مانع شد و خودش بهشکمک کرد که روی تخت بشینه.
جونگکوک بعد از چند دقیقه رفت روی صندلی کنار تخت نشست .
تهیونگ: کوک... چرا مشکوک رفتار می کنی اتفاقی افتاده؟
تهیونگ با بدبینی پرسید و جونگ کوک یه خنده ی مصنوعی کرد.
جونگکوک: نه تهیونگ... چه مشکلی؟ همه چیز مرتبه دوسورا دستگیر شد تو نجات پیدا کردی و تهیون هم زنده ست.
گفت و تهیونگ رو دوباره روی تخت دراز کرد.
تهیونگ: پس چرا اینقدر عجیب رفتار می.....
با صدای در حرفش قطع شد و جونگ کوک از روی صندلی بلند شد.
این یه اتاق خصوصی بود و پزشک هم کمتر یک ساعت پیش تهیونگ رو معاینه کرده بود پس کی میتونست باشه؟
شاید پرستار بود.
جونگکوک با همین فکر دستگیره ی در رو چرخوند و با ورژن میانسال تهیونگ با یه صورت اشکی و چشمای قرمز رو به رو شد.
جونگکوک: چی؟
هان دانگ هی اینجا چیکار می کرد؟🧠
فراموش کرده بود که اون زن میانسال کسی بود که جفتشو به دنیا آورده بود.
دانگ هی: میخوام پسرمو ببینم.
دانگ هی گفت و جونگ کوک از سر راهش کنار رفت.
- ۱۰.۲k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط