آمـدم بر در میخــانـه کــه درمــان بشــوم
آمـدم بر در میخــانـه کــه درمــان بشــوم
جـرعه نوش لب وان چـاه زنخـدان بشـوم
بـزنـم بــاده ی نــابی ز گل یاد تـــو و ،،،،
بــر کـویر دل ســـودا زده بــاران بشــــوم
حــذرم بود کزین مرحـله با جـان گـذرم
نکنـد از تب عــشـق تــو پشیـمان بـشـــوم
در ره مـیکـده یـا صــومـعـه با دلشــدگان
می روم از پی دل بی سر وسـامان بشــوم
من که ازداغ فراقت شده ام سرد وخموش
مـگر از عشـق تـو یکـباره غـزلخـوان بشوم
هم چوصوفی به رهت نعره ی مستانه زنم
بـــر در خـانـقــه عشـق تـو مهــمان بشـوم
ره صــد سـاله زنــم تـا بـه وصــالت بـرسم
در شفـاخـانه ی آغــوش تـو درمـان بشـوم
امــدم دل بـزنـم در دل دریــای جـنـون
غـرقه در پیـچ وخـم زلـف پریشان بشــوم
ای که بردی دل و دینم به نگاهی ،چـه کنم
تـا که در حلقـه ی بازوی تـو ویران بشـوم
دل به من گو! چه کنم با سر شوریدهء خود
از پی جان بـروم یـا که خـودم جان بشوم؟
جـرعه نوش لب وان چـاه زنخـدان بشـوم
بـزنـم بــاده ی نــابی ز گل یاد تـــو و ،،،،
بــر کـویر دل ســـودا زده بــاران بشــــوم
حــذرم بود کزین مرحـله با جـان گـذرم
نکنـد از تب عــشـق تــو پشیـمان بـشـــوم
در ره مـیکـده یـا صــومـعـه با دلشــدگان
می روم از پی دل بی سر وسـامان بشــوم
من که ازداغ فراقت شده ام سرد وخموش
مـگر از عشـق تـو یکـباره غـزلخـوان بشوم
هم چوصوفی به رهت نعره ی مستانه زنم
بـــر در خـانـقــه عشـق تـو مهــمان بشـوم
ره صــد سـاله زنــم تـا بـه وصــالت بـرسم
در شفـاخـانه ی آغــوش تـو درمـان بشـوم
امــدم دل بـزنـم در دل دریــای جـنـون
غـرقه در پیـچ وخـم زلـف پریشان بشــوم
ای که بردی دل و دینم به نگاهی ،چـه کنم
تـا که در حلقـه ی بازوی تـو ویران بشـوم
دل به من گو! چه کنم با سر شوریدهء خود
از پی جان بـروم یـا که خـودم جان بشوم؟
۸۶۴
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.