داستانک؛ ✍️انرژی
🌸مدتی بود از نشاط حنانه کاسته شده بود. کار سنگین خانه، غربت و دوری راه، و زحمت چهار فرزند، خسته اش میکرد. عصرها بی آنکه اراده کند، سرش را که روی بالشت نخی صورتی اش میگذاشت، میخواست چند صفحهای کتاب بخواند، سنگینی خواب، پلکهای درشتش را روی هم می انداخت و مژههای بلند وصافش، همدیگر را در آغوش میگرفتند.اما از این بی حوصلگی خسته شده بود، زندگی رنگ یک نواخت گرفته بود ومثل همیشه چاره، حال خوش در دستان زن خانه بود.
🍃تصمیم گرفت برای خودش کاری کند. سراغ سبد رنگهایش رفت، ترکیبی را که قبلاً آزموده بود، از لای پمادهای رنگ برداشت، در اپلیکاتور ریخت و بعد از بستن پیشبند، و پوشیدن دستکش یکبار مصرف، با چرتکه، روی موهایش گذاشت. کلاه پلاستیکی را که روی سرش گذاشت، سراغ موچین رفت و ابروهایش را برداشت و در کمترین زمان، میلهی سرمه را لای ردیف مژه ها، جا داد و مداد لبی هم دور لبش کشید تا همسرش بیاید، موهایش قهوه ای خوشرنگ زیتونی شده بود.
🌺خودش را که در آینه، نگاه کرد؛ «اللهم حسن سیرتی کما حسنت صورتی» خواند و چشمکی تحویل چشمان خمار قهوهایش داد. پیشبند را کند و از میان لباس ها، بلوز قهوهای که هدیهی همسرش بود بیرون کشید و برتن کرد.
🍃درست طبق هر روز، مجید سرساعت ۲:۲۵، زنگ در را زد. حنانه شعلهی گاز را کم کرد و با اشتیاق، سمت در دوید. در را که بازکرد، مجید حس خوب حنانه را فهمید. دانست اگر الان درست برخورد نکند، حس خوب حنانه پر میکشد و مثل این چند وقت ازخانهشان دور میشود، گفت:«سلام عزیزم، صبر کن یک چیز یادم رفت.»
🌸مجید پلهها را دوتا یکی، پایین آمد. به گلفروشی روبروی آپارتمانشان رفت. دوشاخه گل قرمز لای لیف خرما خرید. دوباره پله ها را به سرعت طی کرد. زنگ را زد. حنانه که از رفتن مجید، جا خورده بود، گفت:«سلام! خوش آمدی»
🍃مجید با لبخندی که این اواخر کمتر روی لبهای شان، جا خوش کرده بود، گفت:«گل برای گل؛ چقدر ماه شدی خانومی!»
🌺حنانه لبخندی نجیبانه زد و گفت:«دیگر وقتش بود حال وهوایمان را عوض کنیم» حنانه بی اختیار لبخندی از خجالت کشید. رفت تا سفرهی ناهار را بچیند.
#داستان
#به_قلم_ترنم
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃تصمیم گرفت برای خودش کاری کند. سراغ سبد رنگهایش رفت، ترکیبی را که قبلاً آزموده بود، از لای پمادهای رنگ برداشت، در اپلیکاتور ریخت و بعد از بستن پیشبند، و پوشیدن دستکش یکبار مصرف، با چرتکه، روی موهایش گذاشت. کلاه پلاستیکی را که روی سرش گذاشت، سراغ موچین رفت و ابروهایش را برداشت و در کمترین زمان، میلهی سرمه را لای ردیف مژه ها، جا داد و مداد لبی هم دور لبش کشید تا همسرش بیاید، موهایش قهوه ای خوشرنگ زیتونی شده بود.
🌺خودش را که در آینه، نگاه کرد؛ «اللهم حسن سیرتی کما حسنت صورتی» خواند و چشمکی تحویل چشمان خمار قهوهایش داد. پیشبند را کند و از میان لباس ها، بلوز قهوهای که هدیهی همسرش بود بیرون کشید و برتن کرد.
🍃درست طبق هر روز، مجید سرساعت ۲:۲۵، زنگ در را زد. حنانه شعلهی گاز را کم کرد و با اشتیاق، سمت در دوید. در را که بازکرد، مجید حس خوب حنانه را فهمید. دانست اگر الان درست برخورد نکند، حس خوب حنانه پر میکشد و مثل این چند وقت ازخانهشان دور میشود، گفت:«سلام عزیزم، صبر کن یک چیز یادم رفت.»
🌸مجید پلهها را دوتا یکی، پایین آمد. به گلفروشی روبروی آپارتمانشان رفت. دوشاخه گل قرمز لای لیف خرما خرید. دوباره پله ها را به سرعت طی کرد. زنگ را زد. حنانه که از رفتن مجید، جا خورده بود، گفت:«سلام! خوش آمدی»
🍃مجید با لبخندی که این اواخر کمتر روی لبهای شان، جا خوش کرده بود، گفت:«گل برای گل؛ چقدر ماه شدی خانومی!»
🌺حنانه لبخندی نجیبانه زد و گفت:«دیگر وقتش بود حال وهوایمان را عوض کنیم» حنانه بی اختیار لبخندی از خجالت کشید. رفت تا سفرهی ناهار را بچیند.
#داستان
#به_قلم_ترنم
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۶k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.