موهامو شونه زدم داشتم از پله ها پایین میومدم که صدای بردی

موهامو شونه زدم داشتم از پله ها پایین میومدم که صدای بردیا رو شنیدم
سر جام سیخ شدم...همه گوش میدادن و بردیا حرف میزد به همه سلام دادم فقط 
بردیا بود که جواب نداد..برام عادی بود خیلی دوس داشتم ببینم چی میگه!
به جمع پیوستم و گفتم: بحث سر چیه که همه ساکتین؟
بردیا با خونسردی گفت: ضرورتی نداره بدونی!
آخ باز این برج زحرمار شروع کرد! اصلاً انگار روزگارش نمیچرخه اگه با من بساز 
باشه!
با عصبانیت گفتم: حالا من شدم غریبه؟چرا نباید بدونم؟
بردیا با همون لحن گفت: دوباره میگم..ضرورتی نداره بدونی!
انقدر محکم و قاطع این حرف و زد که دیگه ادامه ندادم حس کردم مثل گربه ی 
شِرِک شده بودم...مظلوم سرجام نشستم...
نگار گفت: بردیا یعنی نمیشه کاری کرد؟
بردیا گفت: فقط یه راه مونده!
نریمان گفت: نمیشه نره؟
بردیا گفت: نه نریمان نمیشه! اونور چند تا دکتر خوبِ متخصص سراغ دارم
مامان گفت: کی باهاش میره؟
بردیا گفت: خودم میبرمش!
مامان گفت: من که باید حتماً بیام نمیتونم بزارم تنها بره!
نوشین گفت: با دایی پدرامم باید مشورت کنیم!
بردیا گفت: من با دایی حرف زدم اصرار کرد همراه مامان بره اما من راضی نمیشم
نگار گفت:آخه رفتن تو مشکلی و حل نمیکنه! بهتره دایی و مامان برن!
بردیا گفت: قلبم اجازه نمیده که بمونم تهران!
نمیدونستم موضوع سرچیه! جرئتم نداشتم بپرسم اگه بازم بردیا سرم داد میزد 
قطعاً اشکم درمیومد و اصلاً دوس نداشتم جلوش گریه کنم!
نریمان وقتی قیافه ی مغموم و ناراحتمو دید با خنده گفت:
آخیییی نیلو..انقدر ناز میشی وقتی یه گوشه میشینی و صدات درنمیاد!
حرصم گرفت و گفتم: مرض!
نوشین گفت: انقدر اذیتش نکن...قضیه سرِ خاله پریه! مشکل قلبشو که میدونی
حالا دکترا گفتن وضعِ قلبش حاد شده و باید بره خارج عمل شه! اینه ماجرا
آخی خاله ی بیچاره ی من..بعد مرگ شوهرش قلبش خیلی درد میگرفت
همه فکر میکردن خوب میشه اما حالا...
بردیا گفت: حالا فضولیت رفع شد؟
خداااااااا خودت ببین این با من سرجنگ داره! من که ساکتم آخه...
بردیا از جا بلند شد خدافظی کرد و از در خارج شد نریمان دنبالش رفت منم رفتم..
کنار بردیا وایسادم...
_ مشکل تو با من چیه؟
بردیا بی اعتنا به حرفام مشغول بستن بند کتونیاش بود
نریمان گفت: نیلوفر این کارات چیه؟
گفتم تو دخالت نکن نریمان! من باید بدونم مشکلش با من چیه؟
بردیا بند کفشاشو بست و بلند شد زل زد تو چشمام و گفت: مشکل من با تو،
اخلاقته ،دختر کوچولوی فضول!
بردیا سریع در رو بست و رفت..
نریمان با خنده گفت: شنیدی چی گفت؟ کوچولو......
_ کوفت! نشونش میدم...
عصبی شدم...حالا به من میگی کوچولو....عمراً باهات خوب شم...

فصل پنجم***
_ مامان! مگه قراره کجا بریم که این همه اثاث برداشتین؟ بابا دوسه روز میریم
شمال..نمیخوایم که بریم کویر که!
مامان گفت: چقدر غر میزنی نریمان؟ اصلاً بِده خودم وسایل و بزارم تو ماشین اگه
سختته...
نریمان گفت:بحث سر سختیه من نیس! نمیدونم چرا شما خانوما انقدر دوس دارین
تکمیل برین سفر..والا به خدا دفعه ی قبل که من یه هفته رفتم شمال فقط کیف 
پولمو بردم...
نریمان هی غر میزد عادتش بود! هر وقت که قرار بود بریم سفر همیشه این
بحثا بین اون و مامان بود آخرشم حرف حرف مامان بود...
کفشای آل استارمو پام کردم مانتوی سبزمو پوشیده بودم با شال سفید...
به داخل ماشینمون زل زدم پُر پُر بود..تا سقفش!
با ناراحتی گفتم: میشه بگید من باید کجا سوار شم؟
نریمان با خنده گفت: تو اضافه ای! 
زبونمو براش درآوردم و گفتم: مسخره!
مامان گفت: الان بردیا میادووتو با اون بیا!
با حرص گفتم: عمراً... من با اون نمیام..
بابا گفت: چرا لج میکنی؟ میبینی که جا نیس..در ثانی هستی هم میاد بهتره
با بردیا بیای!
بعد از چند دقیقه بردیا سررسید مزدا3 مشکی رنگش از تمیزی برق میزد!
بعد از سلام و احوالپرسی با بابا گفت: پارسا، مامان و بهار و بنفشه رو سوار کرده 
سر کوچه ن!
گفتم: دنبالِ هستی ام بریما...
با ناراحتی سوار ماشین بردیا شدم..عقب نشستم
ماشینا حرکت کردن بردیا آینه رو تنظیم کرد نگام کرد و گفت:
همیشه اولِ صبحی انقدر دمقی؟
_ بله! البته وقتایی که با کسی همسفرم که اصلاً دوس ندارم!
_ فکر نکن من از خدامه!میدونم دلت از چی پُره!
_ شروع نکن..اعصاب ندارما! دایی اینا کجان؟
_ من باهات حرفی ندارم!
_ جهنم!
سرمو به سمت پنجره چرخوندم...جایی نگه داشت و یلدا سوار شد داییم سوار 
ماسین پارسا شده بود ای خدااااااا یلدا جا براش نبود؟؟ غیر اینجا.......
بردیا گفت: چرا با ماشین پارسا نرفتی؟
یلدا با همون لحن لوس و مسخره اش گفت: جا نبود...در ضمن من با تو بودنو
ترجیح میدم!
بردیا کلافه گفت: شروع نکن خواهشاً...
با حرص گفتم: قدیما یه سلام میدادی!
یلدا بدون توجه به حرفم شیشه ی سمت خودشو پایین کشید و گفت: چه هواییه!
اصلاً آدم حسابم نکرد که جوابمو بده عصبی شدم پوست
دیدگاه ها (۱)

دستشو کشیدم و از اتاق بیرون اومدیم اتاقی دقیقا روبروی اتاقی ...

اینم برای امشب.کامنت فراموش نشهبه چشماش نگاه کردم تو دلم خال...

اون چرا ناراحته؟ اونکه تا چند وقت دیگه عروس میشه!_ هستی اون ...

خودت چی؟_ مامان نگار میگه هر کیو که دوس داری باید بهش هدیه ب...

گل وحشی منپارت ۲پدر ات: خفهههه شوووو...دختره ی هرزههه (و یه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط