اخرین نفر
اخرین نفر
پارت ۳۰
ادیمین ویو:
شوگا:عاره...خب...ما همو دوست داریم رک بگم...
یهویی نیکی کوبید به پاش و حرف شوگا قطع شد دستشو گذاشت یه طرف صورتش تا جیمین و داینا که از تعجب داشتن می مردن رو نبینه
جیمین:پس...این...
داینا:عالیههههه
جیمین:مبارکه
نیکی:صداتون در نمیاد توی مدرسه!
جیمین:چشم چشم
شوگا:ولشون کن بقیه هم بفهمن اصن به اونا چه
نیکی شلاقی نگا شوگا کرد
شوگا:نه اصن جیمین اصن هیچی نگینا داینا توهم اصن کسی نباید بفهمه
نیکی نگاهشو برداشت
جیمین:ولی جدا از اینا نیکی چرا سفید پوشیدی مگه دارک نبودی؟
نیکی:عروس گلمون منو اینجوری کرده
همه داینا رو نگا کردن گونه های داینا هم سرخ شد و همه خندیدن نیکی به بازوی داینا زد
نیکی:فکر بدی که نیست؟هست؟
داینا:نیست ولی نه الان
جیمین بهش نزدیک شد
جیمین:چرا اصن امشب نه...
شوگا: استغفرالله جلوی ما از این کارا نکنید
دوباره همه خندیدن
داینا:منو جیمین می خوایم تا خونه قدم بزنیم
نیکی:خب خسته میشدا
جیمین:نگران نباش شوگا در اون حد نیس و با یه لبخند شیطان خدافظی کردن
نیکی:خب...ام...بپر بالا
جفتشون سوار شدن تازه خورشید رفته بود
شوگا:بیا بریم یکم بگردیم
نیکی:مثلا کجا
شوگا:نمی دونم...خب... ماشینو جلوی در خونت نگه دار باهم قدم بزنیم
نیکی:اوک
نیکی:شوگا؟
شوگا:هوم
نیکی:میگم چطوری عاشقم شدی؟
شوگا:وقتی اون شایعه پخش شد برای اولین بار قلبم محکم زد و احساس کردم توی مدتی که باید ازت مراقبت می کردم چقد بهت وابسته شدم و وقتی اون روز دستش باند پیچیتو دیدم قلبم فشرده شد که با خودت چی کار کردی
نیکی:با این حال من سرت داد زدم هلت دادم و زدمت
شوگا:مهمه اون موقع از حسم مطمئن نبودم ولی خب بازم کمی شکستم و فهمیدم حسم درسته چون تمام کلماتی که میگفتی برام مهم بودن حتی وقتی کتاب می خوندی و به کسی توجه نمی کردی من می نشستم یه گوشه و نگات می کردم وقتی با یه اهنگ شاد داشتی می رفتی خونه بازم با این اشکو توی چشمات می تونستم ببینم
پارت ۳۰
ادیمین ویو:
شوگا:عاره...خب...ما همو دوست داریم رک بگم...
یهویی نیکی کوبید به پاش و حرف شوگا قطع شد دستشو گذاشت یه طرف صورتش تا جیمین و داینا که از تعجب داشتن می مردن رو نبینه
جیمین:پس...این...
داینا:عالیههههه
جیمین:مبارکه
نیکی:صداتون در نمیاد توی مدرسه!
جیمین:چشم چشم
شوگا:ولشون کن بقیه هم بفهمن اصن به اونا چه
نیکی شلاقی نگا شوگا کرد
شوگا:نه اصن جیمین اصن هیچی نگینا داینا توهم اصن کسی نباید بفهمه
نیکی نگاهشو برداشت
جیمین:ولی جدا از اینا نیکی چرا سفید پوشیدی مگه دارک نبودی؟
نیکی:عروس گلمون منو اینجوری کرده
همه داینا رو نگا کردن گونه های داینا هم سرخ شد و همه خندیدن نیکی به بازوی داینا زد
نیکی:فکر بدی که نیست؟هست؟
داینا:نیست ولی نه الان
جیمین بهش نزدیک شد
جیمین:چرا اصن امشب نه...
شوگا: استغفرالله جلوی ما از این کارا نکنید
دوباره همه خندیدن
داینا:منو جیمین می خوایم تا خونه قدم بزنیم
نیکی:خب خسته میشدا
جیمین:نگران نباش شوگا در اون حد نیس و با یه لبخند شیطان خدافظی کردن
نیکی:خب...ام...بپر بالا
جفتشون سوار شدن تازه خورشید رفته بود
شوگا:بیا بریم یکم بگردیم
نیکی:مثلا کجا
شوگا:نمی دونم...خب... ماشینو جلوی در خونت نگه دار باهم قدم بزنیم
نیکی:اوک
نیکی:شوگا؟
شوگا:هوم
نیکی:میگم چطوری عاشقم شدی؟
شوگا:وقتی اون شایعه پخش شد برای اولین بار قلبم محکم زد و احساس کردم توی مدتی که باید ازت مراقبت می کردم چقد بهت وابسته شدم و وقتی اون روز دستش باند پیچیتو دیدم قلبم فشرده شد که با خودت چی کار کردی
نیکی:با این حال من سرت داد زدم هلت دادم و زدمت
شوگا:مهمه اون موقع از حسم مطمئن نبودم ولی خب بازم کمی شکستم و فهمیدم حسم درسته چون تمام کلماتی که میگفتی برام مهم بودن حتی وقتی کتاب می خوندی و به کسی توجه نمی کردی من می نشستم یه گوشه و نگات می کردم وقتی با یه اهنگ شاد داشتی می رفتی خونه بازم با این اشکو توی چشمات می تونستم ببینم
۵.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.