گفتم

گفتم:
مادربزرگ نمی‌خواهی بروی دکتر
چین و چروک دور لب‌هایت را برداری
کمی جوان شوی و زیباتر؟

خندید و گفت:
خدابیامرز پدربزرگت
مرا با همین اسناد و مدارک هم
سخت می‌شناسد
این‌ها رد بوسه‌های آن دورانند
ما به پای هم پیر نشدیم
که حسرت جوانی بخوریم

گفتم:
از کجا می فهمد، این لب همان لب است
و این غنچه همان غنچه؟

گفت باغبان هم نفهمد
گل که خوب می‌داند
در کدام باغچه روییده

رسول_ادهمی
دیدگاه ها (۱۹)

تنها اسباب بازی که داشت همین بود. مامانش میگفت یه نخ بهش بست...

مثل يك كودكى روستايى از نسل‌هاى دور من معنى تلخند را نمى‌فهم...

قدیم ترها همیشه علاجی برای هر دردی بود؛ مثل روغن چرخ خیاطی ب...

دنیا به زن‌های مقاوم‌ نیاز دارد؛ زن‌هایی که بی‌توجه به محیط ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط