امد و گفت روح بادم و رفت


آمد و گفت روح بادم و رفت
عطر او ماند روی یادم و رفت

خود نفهمید در چه حالی بود
گریه می کرد و گفت شادم و رفت

تکه های دلی که عاریه بود
شعر کردم، به عشق دادم و رفت

قبله ام را که چشم او کردم
چشمکی زد به اعتقادم و رفت

باز حوا گذاشت سیبش را
روی بار گناه آدم و رفت

کم نیاورده بودم اما گفت
از سر تو کمی زیادم و رفت

#افشین_یداللهی


دیدگاه ها (۰)

‌مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزمکنار و بوس و آغوشش چه...

ماجرای من و توباورِ باورها نیست !ماجراییستکه در حافظه ی دنیا...

‌♥️♥️:♥️♥️شب زِ نورِ ماهرویِ خویش رابیند سپیدمن شَبَمْتو ماه...

‌‌ما همدیگر را اتفاقی دیدیم، همدیگر را بازشناختیم، تسلیم هم ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط