داستان کوتاه

✧✧ داستان کوتاه ✧✧

♚ پادشاهی درویشی را به زندان انداخت،
نیمه شب خواب دید و فهمید که او بی گناه است،
پس او را آزاد کرد !
♚پادشاه به درویش گفت : حاجتی بخواه!

⇦درویش گفت :
⇜وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار میکند تا مرا از بند رها کنی ………
⇜نامردیست که ازدیگری حاجت بخواهم.
دیدگاه ها (۲)

کمی تفکر

منو تو هم نفسیم با نفس خیال تو نفسم هم نفسم هر نفسم فدای تو

کــــــــسی چــــــــه میفهــــــــمدتکــــــــرار "تـــــــ...

بی تو اینجا که منم؛ سخت هوا بارانی استدل جدا،ابر جدا، چشم جد...

P⁴﴿اینو بگم که سوبون برای اینکه خواهر تنها نباشه بعد از عروس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط