دختر کوچک افسرده ی من آن گوشه ی دیوار نشسته بود و با پوست
دختر کوچک افسرده ی من آن گوشه ی دیوار نشسته بود و با پوست رنگ پریده و موهای به تاریکی چیزی که روزگار نشانش داده بود موسیقی اش را گوش میداد و قدمی در خاطرات تیره و تارش میگذاشت. او با هیچکس هم صحبت نمیشد و هیچکس هم با او هم صحبت نمیشد، او در انتظار عشق خویش که او را به همان حال رها کرده بود تنها و بازمانده شده بود.
دختر کوچک من همیشه روی آن تخت مینشست؛ یک روز که من وارد اتاقم شدم و دخترکم هنوز آنجا نشسته بود او از من پرسید:«چجوری میتونم باحال باشم؟».
من لبخندی آرامش بخش زدم و گفتم:«این چیزی نیست که بتونی یادش بگیری.»
دخترکم دوباره رو به من گفت:«ولی اون اینجوری دوست داره.»
دخترک اضافه کرد:«چجوری میتونم خوشگل باشم؟»
قهقهه زنان رو به دخترک گفتم:«آخی دخترک بیچاره ی من! اون اینجوری دوست داره؟»
به سمت آینه رفتم و برق لبم را که پاک شده بود تمدید کردم.
او با چشمانی مظلوم که مشخص بود از دست من دلخور شده گفت:«چرا اینجوری میخندی؟! من فقط میخوام اونی باشم که اون دوست داره، به هرحال تو هم اونیکی منی باید بدونی که چی میگم.»
دخترک اضافه کرد:«بیشتر از من، تو اونی هستی که اون دوستش داره. »
انگار که سطل آب یخ رویم خالی کرده باشند به سمت او برگشتم.
به موهای ژولیده پولیده و بلند قرمز او دست زدم و سپس به موهای صاف کوتاه شده ی خودم.
با عصبانیت و اندوه پنهان وجودم صورت رقت انگیز او را گرفتم و او را وادار کردم که در چشمانم نگاه کند و به او گفتم:«میدونی رقت انگیز تر از تو الان کیه؟ منم! من تُویِ آیندم که هرکاری کرد که مورد علاقه ی اون باشه ولی... »
قطره ی اشک کوچکی از چشمان او سرازیر شد و ادامه داد:« ما هیچوقت هیچوقت مورد علاقه های اون نمیشیم... »
او را در آغوش گرفتم و تظاهر کردم که درواقع او آن است.
او هم مرا در اغوش گرفت و تظاهر کرد که من او ام.
-دختری که او بود.
دختر کوچک من همیشه روی آن تخت مینشست؛ یک روز که من وارد اتاقم شدم و دخترکم هنوز آنجا نشسته بود او از من پرسید:«چجوری میتونم باحال باشم؟».
من لبخندی آرامش بخش زدم و گفتم:«این چیزی نیست که بتونی یادش بگیری.»
دخترکم دوباره رو به من گفت:«ولی اون اینجوری دوست داره.»
دخترک اضافه کرد:«چجوری میتونم خوشگل باشم؟»
قهقهه زنان رو به دخترک گفتم:«آخی دخترک بیچاره ی من! اون اینجوری دوست داره؟»
به سمت آینه رفتم و برق لبم را که پاک شده بود تمدید کردم.
او با چشمانی مظلوم که مشخص بود از دست من دلخور شده گفت:«چرا اینجوری میخندی؟! من فقط میخوام اونی باشم که اون دوست داره، به هرحال تو هم اونیکی منی باید بدونی که چی میگم.»
دخترک اضافه کرد:«بیشتر از من، تو اونی هستی که اون دوستش داره. »
انگار که سطل آب یخ رویم خالی کرده باشند به سمت او برگشتم.
به موهای ژولیده پولیده و بلند قرمز او دست زدم و سپس به موهای صاف کوتاه شده ی خودم.
با عصبانیت و اندوه پنهان وجودم صورت رقت انگیز او را گرفتم و او را وادار کردم که در چشمانم نگاه کند و به او گفتم:«میدونی رقت انگیز تر از تو الان کیه؟ منم! من تُویِ آیندم که هرکاری کرد که مورد علاقه ی اون باشه ولی... »
قطره ی اشک کوچکی از چشمان او سرازیر شد و ادامه داد:« ما هیچوقت هیچوقت مورد علاقه های اون نمیشیم... »
او را در آغوش گرفتم و تظاهر کردم که درواقع او آن است.
او هم مرا در اغوش گرفت و تظاهر کرد که من او ام.
-دختری که او بود.
۱.۴k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.