part 34
part 34
ویو ا.ت ⬜️
ما وارد پاساژ شدیم
نامجون من و کوک رو به لباس عروس فروشی برد من چند تا لباس خوشگل پوشیدم ولی کوک از هر کدوم ی ایراد گرفت .
پایان ویو ا.ت ⬜️
کوک : وای این خیلی زشته ، این خیلی بازه ، این شنل داره مگه سوپرمنی ، این .... نه این مشکلی ندارد عالیه
ا.ت : کوک روانی شدی ، این کل بدنم رو اذیت میکنه ، تازه تنگ هم هست نمیتونم دستم رو تکون بدم
نامجون : وای چقدر دعوا میکنید ، ا.ت هر لباسی رو که می خای بپوش عروسی توعه کوک یکم روانی شده
کوک : من روانی شدم عوضی اون زن منه
کوک و نامجون همینطور باهم بحث میکردم که متوجه نشدن من به لباس جدید پوشیدم
ا.ت : خب آقایون این لباس چطوره
کوک : این ... چقدر زیبا شدی (کوک نمیتونست اون حجم از زیبای ا.ت رو باور کنه )
نامجون : ا.ت این لباس خیلی بهت میاد
ا.ت : واقعا ....ممنون
کوک به طرف ا.ت رفت و بوسه عمیقی به لب هایش زد
نامجون : خیلی خب بسه خفه شد
کوک : به تو چه ربطی داره
نامجون : بی شور کدوم مرد عاقلی جلوی داداشش زنش رو مثل هول ها میبوسه
ا.ت برای حرصی کردن نامجون دوباره کوک رو میبوسه
نامجون: آه بسه دیگه شما تا وقتی من بگم به هم نزدیک هم نمیشید فهمیدید (اون از سر جاش بلند میشه و اون دوتا رو از هم دور میکنه )
کوک : هی تو که میدونی من بهت گوش نمیدم
نامجون : عن پس آنقدر کتک میخوری تا نتونی از قدرتت استفاده کنی
ا.ت : باشه نامجون هر چی که تو بگی
اون ها لباس کوک و ا.ت رو انتخاب کردن و به سمت ماشین رفتن
نامجون : هی ا.ت کجا میری
ا.ت : دارم میرم بشینم تو ماشین دیگه
نامجون : برو بشین عقب
ا.ت : چرا ؟
نامجون : چون شما دوتا خیلی بهم نزدیک میشید تا وقتی بهتون نگم. حق ندارید کنار همدیگه باشید
ا.ت قبول میکنه و میشینه پشت و نامجون میشینه بقل کوک
کوک : عه تو چرا جلو نشستی
نامجون : ماشین کنه نی خواهم اینجا بشینم
کوک : خب پس من میرم پشت پیش از.ت تو رانندگی کن
نامجون : بشین. سر جات ببینم هول .
کوک. ماشین رو روشن کرد و راه افتادن به سمت خونه
ویو ا.ت ⬜️
ما وارد پاساژ شدیم
نامجون من و کوک رو به لباس عروس فروشی برد من چند تا لباس خوشگل پوشیدم ولی کوک از هر کدوم ی ایراد گرفت .
پایان ویو ا.ت ⬜️
کوک : وای این خیلی زشته ، این خیلی بازه ، این شنل داره مگه سوپرمنی ، این .... نه این مشکلی ندارد عالیه
ا.ت : کوک روانی شدی ، این کل بدنم رو اذیت میکنه ، تازه تنگ هم هست نمیتونم دستم رو تکون بدم
نامجون : وای چقدر دعوا میکنید ، ا.ت هر لباسی رو که می خای بپوش عروسی توعه کوک یکم روانی شده
کوک : من روانی شدم عوضی اون زن منه
کوک و نامجون همینطور باهم بحث میکردم که متوجه نشدن من به لباس جدید پوشیدم
ا.ت : خب آقایون این لباس چطوره
کوک : این ... چقدر زیبا شدی (کوک نمیتونست اون حجم از زیبای ا.ت رو باور کنه )
نامجون : ا.ت این لباس خیلی بهت میاد
ا.ت : واقعا ....ممنون
کوک به طرف ا.ت رفت و بوسه عمیقی به لب هایش زد
نامجون : خیلی خب بسه خفه شد
کوک : به تو چه ربطی داره
نامجون : بی شور کدوم مرد عاقلی جلوی داداشش زنش رو مثل هول ها میبوسه
ا.ت برای حرصی کردن نامجون دوباره کوک رو میبوسه
نامجون: آه بسه دیگه شما تا وقتی من بگم به هم نزدیک هم نمیشید فهمیدید (اون از سر جاش بلند میشه و اون دوتا رو از هم دور میکنه )
کوک : هی تو که میدونی من بهت گوش نمیدم
نامجون : عن پس آنقدر کتک میخوری تا نتونی از قدرتت استفاده کنی
ا.ت : باشه نامجون هر چی که تو بگی
اون ها لباس کوک و ا.ت رو انتخاب کردن و به سمت ماشین رفتن
نامجون : هی ا.ت کجا میری
ا.ت : دارم میرم بشینم تو ماشین دیگه
نامجون : برو بشین عقب
ا.ت : چرا ؟
نامجون : چون شما دوتا خیلی بهم نزدیک میشید تا وقتی بهتون نگم. حق ندارید کنار همدیگه باشید
ا.ت قبول میکنه و میشینه پشت و نامجون میشینه بقل کوک
کوک : عه تو چرا جلو نشستی
نامجون : ماشین کنه نی خواهم اینجا بشینم
کوک : خب پس من میرم پشت پیش از.ت تو رانندگی کن
نامجون : بشین. سر جات ببینم هول .
کوک. ماشین رو روشن کرد و راه افتادن به سمت خونه
۳.۲k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.