خاطرات شهدا 🪴🪴
#خاطرات_شهدا 🪴🪴
#محمد_قاسمی🍃🍀
✨تاریخ شهادت 1388/4/23✨
خواستگارم را از بچگی می شناختم . پسر دایی ام محمد ، درجه دار نیروی ا نتظامی شده بود و خیلی منظم و با شخصیت تر از قبل . مدتی که از ازدواجمان گذشت با هم رفتیم شیراز . هوای آنجا واقعا متفاوت بود . برای من که تمام عمرم را در آب و هوای داغ و شرجی بندرعباس گذرانده بودم بسیار عالی بود . محمد سعی می کرد بهترین غذاهایی را که دوست داشتم برایم بخرد . توی بازار برای خرید نظرم رامی پرسید و به انتخابم احترام می گذاشت.قرار گذاشتیم آثار باستانی اطراف شیراز را هم ببینیم.دم دمای غروب به دیدن تخت جمشید رفتیم.عظمت بناهای تاریخی آنجا خیره کننده بود.محو تماشای نقش برجسته های روی دیوار بودم که یک مرد میان سال جار زد:«بستنی دارم آقابستنی و از کنارمان رد شد.جعبه سفیدی دردست گرفته بود و با لباسی کهنه اما تمیز بستنی فروشی می کرد.من توجهی به او نکردم و با محمداز پله های کاخ بالا رفتم.یکی دو باردیگر همان آقارا دیدم که دارد درمحوطه می گردد و بستنی اش رادادمی زند.کمتر کسی از اوخرید می کرد.یک دفعه محمدمرد بستنی فروش را صدا زد:«آقا بی زحمت دوتابستنی بدید».خیلی سریع رفت و بستنی را خرید و آورد . داشت آب می شد و واقعا بی کیفیت شده بود. یک مقدار اخم کردم و با تعجب گفتم:«ولی من که از این بستنی یخی ها دوست ندارم».یک گاز زدم و دوباره غُرزدم:«اینو که اصلا نمی شه خورد».بعد هم انداختم اش توی سطل آشغال . وقتی مرد میانسال دور شد محمد جواب داد : « بله می دونم اما اون مرد داره برای زن و بچه اش تلاش می کنه که یک پولی به دست بیاره ... گناه داره » . یک لحظه به خودم آمدم و دیدم او کجا را می بیند و من کجا را ؟ از اینکه همسرم چنین روحیه جوانمردانه ای داشت به خودم بالیدم .
🍃🌺🌸
#محمد_قاسمی🍃🍀
✨تاریخ شهادت 1388/4/23✨
خواستگارم را از بچگی می شناختم . پسر دایی ام محمد ، درجه دار نیروی ا نتظامی شده بود و خیلی منظم و با شخصیت تر از قبل . مدتی که از ازدواجمان گذشت با هم رفتیم شیراز . هوای آنجا واقعا متفاوت بود . برای من که تمام عمرم را در آب و هوای داغ و شرجی بندرعباس گذرانده بودم بسیار عالی بود . محمد سعی می کرد بهترین غذاهایی را که دوست داشتم برایم بخرد . توی بازار برای خرید نظرم رامی پرسید و به انتخابم احترام می گذاشت.قرار گذاشتیم آثار باستانی اطراف شیراز را هم ببینیم.دم دمای غروب به دیدن تخت جمشید رفتیم.عظمت بناهای تاریخی آنجا خیره کننده بود.محو تماشای نقش برجسته های روی دیوار بودم که یک مرد میان سال جار زد:«بستنی دارم آقابستنی و از کنارمان رد شد.جعبه سفیدی دردست گرفته بود و با لباسی کهنه اما تمیز بستنی فروشی می کرد.من توجهی به او نکردم و با محمداز پله های کاخ بالا رفتم.یکی دو باردیگر همان آقارا دیدم که دارد درمحوطه می گردد و بستنی اش رادادمی زند.کمتر کسی از اوخرید می کرد.یک دفعه محمدمرد بستنی فروش را صدا زد:«آقا بی زحمت دوتابستنی بدید».خیلی سریع رفت و بستنی را خرید و آورد . داشت آب می شد و واقعا بی کیفیت شده بود. یک مقدار اخم کردم و با تعجب گفتم:«ولی من که از این بستنی یخی ها دوست ندارم».یک گاز زدم و دوباره غُرزدم:«اینو که اصلا نمی شه خورد».بعد هم انداختم اش توی سطل آشغال . وقتی مرد میانسال دور شد محمد جواب داد : « بله می دونم اما اون مرد داره برای زن و بچه اش تلاش می کنه که یک پولی به دست بیاره ... گناه داره » . یک لحظه به خودم آمدم و دیدم او کجا را می بیند و من کجا را ؟ از اینکه همسرم چنین روحیه جوانمردانه ای داشت به خودم بالیدم .
🍃🌺🌸
۸.۶k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.