دیشب ساعت یک از خونه دوستم بر میگشتم که یهو دیدم در یه خو
دیشب ساعت یک از خونه دوستم بر میگشتم که یهو دیدم در یه خونه باز شدو یه مردی دست دخترشو گرفت اورد بیرونو 2 تا سیلی محکم زد بهشو گفت برو گمشو تو دیگه بچه ی من نیستی!!!
و درو بستو رفت داخل.
دختره رو زمین افتاده بود,
رفتم بالا سرش,
نگاش کردم,
چقدر خوشگل بود,
چشمای درشت با بینی کوچیک و لبای قلوه ای,
زیر بغلشو گرفتمو یه گوشه نشوندمش,
یهو دیدم منو بغل کردو زد زیر گریه,
وای
من😳 دختر😭 بغل😑 😮 🙈
گفتم اروم باش عزیزم,
حالا پدرت عصبانی بود یه کاری کرد.
یهو گفت منو میبری خونتون؟
گفتم چرا که نه عزیزم,
بعد گفت اگه به اسمه کوچیک صدام کنی ممنون میشم,
گفتم فداتشم من که اسمتو بلد نیستم,
خو اسمتو بگو
گفت... من کامبیز هستم!!!!!!!!!
گفتم مگه تو پسری?
گفت وا... خب معلومه که پسرم😐
عاقا به گلای پیرهنه نَنَم قسم جوری زدمش که همون باباش اومد از زیر مشت و لگدام کشیدش بیرونو برد تو خونه قایمش کرد.😂 😂
🌹
و درو بستو رفت داخل.
دختره رو زمین افتاده بود,
رفتم بالا سرش,
نگاش کردم,
چقدر خوشگل بود,
چشمای درشت با بینی کوچیک و لبای قلوه ای,
زیر بغلشو گرفتمو یه گوشه نشوندمش,
یهو دیدم منو بغل کردو زد زیر گریه,
وای
من😳 دختر😭 بغل😑 😮 🙈
گفتم اروم باش عزیزم,
حالا پدرت عصبانی بود یه کاری کرد.
یهو گفت منو میبری خونتون؟
گفتم چرا که نه عزیزم,
بعد گفت اگه به اسمه کوچیک صدام کنی ممنون میشم,
گفتم فداتشم من که اسمتو بلد نیستم,
خو اسمتو بگو
گفت... من کامبیز هستم!!!!!!!!!
گفتم مگه تو پسری?
گفت وا... خب معلومه که پسرم😐
عاقا به گلای پیرهنه نَنَم قسم جوری زدمش که همون باباش اومد از زیر مشت و لگدام کشیدش بیرونو برد تو خونه قایمش کرد.😂 😂
🌹
- ۵.۴k
- ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط