دنبال کنید...
دنبال کنید...
اینم قسمت 2 رمانمون که البته فعلا اسمی براش انتخاب نشده. قسمت1 تو پیج سیتا هستش@setayesh.moh@:
یه جیغ بنفش کشیدم...پسره دوباره تلاش کرد دستشو روی شونم بزاره که با صدای یک خانوم دستشو عقب کشید و بلند شد. چشمام به خاطر اشک تار شده بود و هیچ چیز رو نمیدیدم. خانومه با صدای بلند گفت:(برید کنار. با این دختر بیچاره چه کار دارید؟) بالاخره پسرا دست از سرمون برداشتن و با خنده و مسخره بازی رفتند. خودمو جمع و جور کردم و اشکام و با استینم پاک کردم. خانومه کنارم نشست و اروم گفت:(خوبی دخترم؟ چرا گریه میکنی؟ اصلا چرا تنها نشستی؟) دوست نداشتم بهش چیزی بگم، ولی از فرت تنهایی باهاش احساس راحتی کردم. ولی فقط گفتم:(از خوه فرار کردم. جایی رو برای موندن ندارم.) با تعجب بهم نگاه کرد و گفت(تو از خونه فرار کردی؟) با چشم های بیحال بهش نگاه کردم. فهمید که سوال چرتی پرسیده و منم دوست ندارم بهش جوابی بدم. گفت( خوب تو این سرما، میخوای همینجا بخوابی؟) سکوت کردم. واقعا نمیدونستم چیکار کنم؟! از طرفی هم حوصله ی صحبت کردن و درد و دل نداشتم. از شدت سرما نوک انگشتام یخ زده بود. برای همین هم نگاهی کم جون بهش کردم و گفتم:(میرم مسجد. بقیشو خدا بزرگه.)و لبخندی نثار لب های خوش فرمم کردم. از جام بلند شدم بعد خداحافظی با اون خانوم، به سمت نزدیک ترین مسجد اون منطقه حرکت کردم. پاهام از سرما بی حس شده بود و مطمئنا گونه ها و بینی ام هم مثل همیشه از سرما قرمز شده بود. بی هیچ فکر و خیالی ، توی پیاده رو قدم میزدم و باز هم سوز با صورتم برخورد میکرد. بعد از مقداری پیاده روی، روی پیاده رو های خیس خیابون، با تنی خسته و لباس هایی خیس، وارد مسجد شدم. یه گوشه نشستم. فضای مسجد یه ذره از اتیش درونم رو کم میکرد و ارامش و گرمارو به بدنم تزریق میکرد. خواستم برم یه قران بردارم و بخونم تا شاید یه ذره اروم بشم، ولی پاهام اثن جون نداشتن. بیخیال شدم و دراز کشیدم.سرم روی کیفم گذاشتم و خیلی زود خوابم برد.
صبح با سردرد از خواب بلند شدم. هم سردرد داشتم هم سرگیجه. چشمامو یه کوجولو باز کردم که دیدم یکی با لباس سیاه جلوم نشسته....
دوستان امیدوارم این قسمتش رو هم دوست داشته باشید💖 نظرتون چی بود؟
اینم قسمت 2 رمانمون که البته فعلا اسمی براش انتخاب نشده. قسمت1 تو پیج سیتا هستش@setayesh.moh@:
یه جیغ بنفش کشیدم...پسره دوباره تلاش کرد دستشو روی شونم بزاره که با صدای یک خانوم دستشو عقب کشید و بلند شد. چشمام به خاطر اشک تار شده بود و هیچ چیز رو نمیدیدم. خانومه با صدای بلند گفت:(برید کنار. با این دختر بیچاره چه کار دارید؟) بالاخره پسرا دست از سرمون برداشتن و با خنده و مسخره بازی رفتند. خودمو جمع و جور کردم و اشکام و با استینم پاک کردم. خانومه کنارم نشست و اروم گفت:(خوبی دخترم؟ چرا گریه میکنی؟ اصلا چرا تنها نشستی؟) دوست نداشتم بهش چیزی بگم، ولی از فرت تنهایی باهاش احساس راحتی کردم. ولی فقط گفتم:(از خوه فرار کردم. جایی رو برای موندن ندارم.) با تعجب بهم نگاه کرد و گفت(تو از خونه فرار کردی؟) با چشم های بیحال بهش نگاه کردم. فهمید که سوال چرتی پرسیده و منم دوست ندارم بهش جوابی بدم. گفت( خوب تو این سرما، میخوای همینجا بخوابی؟) سکوت کردم. واقعا نمیدونستم چیکار کنم؟! از طرفی هم حوصله ی صحبت کردن و درد و دل نداشتم. از شدت سرما نوک انگشتام یخ زده بود. برای همین هم نگاهی کم جون بهش کردم و گفتم:(میرم مسجد. بقیشو خدا بزرگه.)و لبخندی نثار لب های خوش فرمم کردم. از جام بلند شدم بعد خداحافظی با اون خانوم، به سمت نزدیک ترین مسجد اون منطقه حرکت کردم. پاهام از سرما بی حس شده بود و مطمئنا گونه ها و بینی ام هم مثل همیشه از سرما قرمز شده بود. بی هیچ فکر و خیالی ، توی پیاده رو قدم میزدم و باز هم سوز با صورتم برخورد میکرد. بعد از مقداری پیاده روی، روی پیاده رو های خیس خیابون، با تنی خسته و لباس هایی خیس، وارد مسجد شدم. یه گوشه نشستم. فضای مسجد یه ذره از اتیش درونم رو کم میکرد و ارامش و گرمارو به بدنم تزریق میکرد. خواستم برم یه قران بردارم و بخونم تا شاید یه ذره اروم بشم، ولی پاهام اثن جون نداشتن. بیخیال شدم و دراز کشیدم.سرم روی کیفم گذاشتم و خیلی زود خوابم برد.
صبح با سردرد از خواب بلند شدم. هم سردرد داشتم هم سرگیجه. چشمامو یه کوجولو باز کردم که دیدم یکی با لباس سیاه جلوم نشسته....
دوستان امیدوارم این قسمتش رو هم دوست داشته باشید💖 نظرتون چی بود؟
۳.۳k
۰۱ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.