ڪودڪ ڪہ بودمـ...
ڪودڪ ڪہ بودمـ...
با دیدنـ تـــــاب...
بـےدغدغہ...
بـے نگرانے...
بـے فڪر...
بہ سویش مےدویدمـ...
چنانـ ازش لذت میبردمـ...
ڪہ انگار یڪ فرشِـ ابریشمے پرنده مرا تڪان میدهد...
انقدر میخندیدم و ڪیف میڪردم ڪہ انگار ڪل دنیا مال من استـ...
دیروز ڪاملا گذریـ...
بعد از رفتن خورشید...
بہ جایــے رفتم ڪہ یڪ تاب مرا بہ یاده ڪودڪیم انداختـ...
حال اگر بخواهم بہ سمتش برومـــ...
از چشمانم اشڪ..
در گلویم بغضــ...
فڪرم مال ڪس دگر استـ...
دگر وقتے سوارش میشوم لذت نمیبرمـ...
انقدر درگیره خود میشوم ڪہ حتے یادم میرود...
من با همین تاب و خنده ها و شادیهایش بزرگ شدهامـ...
حال جای دستههای تابـ...
سیگار بین انگشتانم استـــ...
با دیدنـ تـــــاب...
بـےدغدغہ...
بـے نگرانے...
بـے فڪر...
بہ سویش مےدویدمـ...
چنانـ ازش لذت میبردمـ...
ڪہ انگار یڪ فرشِـ ابریشمے پرنده مرا تڪان میدهد...
انقدر میخندیدم و ڪیف میڪردم ڪہ انگار ڪل دنیا مال من استـ...
دیروز ڪاملا گذریـ...
بعد از رفتن خورشید...
بہ جایــے رفتم ڪہ یڪ تاب مرا بہ یاده ڪودڪیم انداختـ...
حال اگر بخواهم بہ سمتش برومـــ...
از چشمانم اشڪ..
در گلویم بغضــ...
فڪرم مال ڪس دگر استـ...
دگر وقتے سوارش میشوم لذت نمیبرمـ...
انقدر درگیره خود میشوم ڪہ حتے یادم میرود...
من با همین تاب و خنده ها و شادیهایش بزرگ شدهامـ...
حال جای دستههای تابـ...
سیگار بین انگشتانم استـــ...
۷۲۳
۱۴ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.