بابک
دلم برای آمدن هایت تنگ شده است. هر بار که جایی منتظرت بودم تا بیایی در تنهایی ام چقدر چهره ات را تصور کردم. اینکه امروز لباست چه رنگی است؟ کدام کیف را دست گرفته ای؟ کدام کفش را به پا کرده ای و ساعت را امروز به دست چپت بسته ای یا راست؟ روزنامه همیشگی در دستت است یا کتاب شعر تازه ای که کشف کرده ای؟ و تو که مثل همیشه مرا غافل گیر می کردی. ذوقت را دوست داشتم. تو همیشه همه چیز را می دانستی. اینکه با آن سلیقه رنگین کمانی، چطور انتظار مرا سخت تر کنی. دقیقه که نه، تو بگو سال ها می گذشت اما مگر آن عقربه های تنبل تکان می خوردند؟! عاقبت در کافه باز می شد. زنگوله در به صدا در می آمد و همه ی سرها به سمت تو بر می گشت. دلم برای شنیدن آن صدای زنگ تنگ است. انگار قرن ها بی آمدنت گذشته است. بی تو عقربه های هیچ ساعتی حوصله چرخیدن ندارند. مدت هاست هیچ زنگی برای من به صدا در نیامده است. چرخیدن هیچ کلیدی داخل در، نفس هایم را به شماره نیانداخته است. من به کنار، دلت برای خودت تنگ نشده است؟! نمی آیی؟
۴.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.