کپشن 💬
نشسته بوديم كف پل هوايى و همين طور كه خيره شده بود به نور ماشين هايى كه از زير پاهايمان سرعت مى گرفتند، گفتم "هيچى نميگى؟"
گفت "تو ميدونى توى جنگ جدا از آدم هايى كه به دست دشمن ميميرن چند نفر رو خوده خودى ها ميكشن؟
يه دفعه وقتى توى تاريكى از ترس داشتن نفس نفس ميزدن، يكى ميپره جلوشون و اصلا حواسشون نبوده كيه فقط ميخواستن زنده بمونن ماشه رو ميكشيدن و بعد كه به خودشون ميومدن ميفهميدن دشمن نبوده و از نيروهاى خودى بوده...
ميدونى، من ترسيده بودم... توى تاريكى نفس نفس ميزدم و يك دفعه يكى پريد جلوم من به هيچى فكر نكردم و فقط ماشه رو كشيدم، حالا مي فهمم اونى كه كشتم يه قسمتى از خودم بود!
حالا وقتى بهم ميگى "دوستم دارى"
من فقط مى تونم به نور ماشين هايى كه از زير پاهامون با سرعت رد ميشن خيره بشم
مى فهمم خوب ميفهمم كه يه قسمت از خودم رو كشتم توى روزهايى كه ترسيده بودم توى روزهايى كه رفته بودى، من مجبور بودم هرلحظه مى ترسيدم دلتنگى نبودنت حمله كنه و منو بكشه
توى اون لحظه فقط ميخواستم زنده بمونم و ماشه رو كشيدم،
منو ببخش اگه قسمتى از خودم رو كه تو رو دوست داشت كشتم"
__یه حسایی اسم ندارن مثل تنفر، هنگام دوست داشتن__
گفت "تو ميدونى توى جنگ جدا از آدم هايى كه به دست دشمن ميميرن چند نفر رو خوده خودى ها ميكشن؟
يه دفعه وقتى توى تاريكى از ترس داشتن نفس نفس ميزدن، يكى ميپره جلوشون و اصلا حواسشون نبوده كيه فقط ميخواستن زنده بمونن ماشه رو ميكشيدن و بعد كه به خودشون ميومدن ميفهميدن دشمن نبوده و از نيروهاى خودى بوده...
ميدونى، من ترسيده بودم... توى تاريكى نفس نفس ميزدم و يك دفعه يكى پريد جلوم من به هيچى فكر نكردم و فقط ماشه رو كشيدم، حالا مي فهمم اونى كه كشتم يه قسمتى از خودم بود!
حالا وقتى بهم ميگى "دوستم دارى"
من فقط مى تونم به نور ماشين هايى كه از زير پاهامون با سرعت رد ميشن خيره بشم
مى فهمم خوب ميفهمم كه يه قسمت از خودم رو كشتم توى روزهايى كه ترسيده بودم توى روزهايى كه رفته بودى، من مجبور بودم هرلحظه مى ترسيدم دلتنگى نبودنت حمله كنه و منو بكشه
توى اون لحظه فقط ميخواستم زنده بمونم و ماشه رو كشيدم،
منو ببخش اگه قسمتى از خودم رو كه تو رو دوست داشت كشتم"
__یه حسایی اسم ندارن مثل تنفر، هنگام دوست داشتن__
۵۶.۱k
۱۴ خرداد ۱۴۰۰